یافتن پست: #زن

mary jun
mary jun
از روی کینه نیست
ک
خنجر
ب سینه ات میزنند....
مردمان این شهر.
ب شرط چاقو دل میخرند....
دیدگاه  •   •   •  1392/12/28 - 11:59
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

بابام حسرت زمان باباش را میخورد...
منم حسرت زمان بابام...
اما اگه بچه من بخواد حسرت زمان منو بخوره...
همچین با پشت دست میزنم تو دهنش که نفهمه از کجا خورده
دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:58
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
بدترین قسمت زندگی؛ انتظار کشیدن است اما ... بهترین قسمت زندگی, داشتن کسی است که ارزش انتظار کشیدن داشته باشد...
2 دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:50
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

اینایی که رنگ پوستشون تیره ست
اینایی که هیچکس دوسشون نداره
اینایی که معمولا شبا از خلوتشون بیرون میزنن
همینایی که جثه کوچیکی دارن اما خیلیا ازشون میترسن
اینایی که خدا دوتا بال بهشون داده
اینا سوسکن ، سریع با یه دمپایی بزنین توی سرشون !چیه فک کردی میگم کاریشون نداشته باشین؟

لابد دانشجو هم هستی؟!

دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:42
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

پسر بچه ای یک برگه کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود،دست هایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود؛ صورتحساب
کو تاه کردن چمن باغچه: 5000 تومان،مراقبت از برادر کوچکم: 2000 تومان ،نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم 3000 تومان، بیرون بردن زباله : 1000 تومان.
جمع بدهی شما به من : 11000 تومان.
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش انداخت و چند لحظه خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی،هیچ.
بابت تمام شب هایی که به پایت نشستم و دعا کردم،هیچ.
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا بزرگ شوی،هیچ.
بابت غذا،نظافت تو،اسباب بازی هایت،هیچ.
و اگر شما این ها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند،چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
" مامان ... دوستت دارم"
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلا به طور کامل پرداخت شده.

دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:40
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

در راستای اینکه پست هام تموم شده میخوام براتون برقصم :|

جونی جونم یار جونم بیا دردت به جون ، دم مهتاب لب دریا سی تو آواز می خونم ، جونی جونم یار جونم آآآآآآآ بیا وسط :))))
('_')
_//
_\/

('_')
\\
\/

/('_')\
_||
_\/
چون بچه های خوبی بودین یک هلیکوپتری هم واستون میزنم :|

_/\
_|
_/\
(.-.)
سفارش مجالس پذیرفته می شود :

دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:36
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

یه بارم یه پیزنه تو خیابون جلومو گرفت گفت:
پسرم منو از خیابون رد کن می خوام برم اونور
خیلی پیر بود، دلم به حالش سوخت
خیابونم خیلی شلوغ بود همه ماشینا با سرعت می اومدن
منم دستشو گرفتم که ردش کنم ، بردمش وسط خیابون تو لاین سرعت ولش کردم برگشتم
نمی دونم چه بلایی سرش اومد ولی روحش شاد
خیلی پیر بود داشت عذاب می کشید ، من صلاحشو بهتر از خودش میدونستم :|

دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:23
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ما امسال میخوایم واسه چهارشنبه سوری یکی از پرایدامونو آتیش بزنیم ، تازه شاید پوست پسته هامو بریزیم توی آتیش که بیشتر گُر بگیره …
الان متوجه سطح اقتصادی ما شدید یا بیشتر مسئله رو بشکافم ؟؟؟
دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 21:19
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
به مرحله ای از زندگیم رسیدم که مهم نیست چی بپوشم
، مهم نیست موهام درست کنم یا نه
، مهم نیست کسی منو دوست داشته باشه یا نه
کلا هیچی مهم نیست . .
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــستم خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیلی
آخرین ویرایش توسط NEGAR1992 در [1392/12/27 - 20:49]
دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 19:45
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه پسر عمه دارم تازه ازدواج کرده!!

خرید میکنه،آشپزی میکنه،خونرو تمیز میکنه،با زنای همسایه سبزی پاک میکنه،

اون روزم دیدم پشت تلفن داشت با یکی پشت سر بدری خانوم حرف میزد!!

فردا خبر برسه حاملس اصن تعجب نمیکنم.
دیدگاه  •   •   •  1392/12/27 - 19:44
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ