یافتن پست: #زیاد

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
استاتوس الناز 14 ساله:

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ، ﺭﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺟﺬّﺍﺑﯿﺖ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪّ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ...
ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐَﺲ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ
ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ!
|:

ﻏﻠﻂ ﻧﮑﻨﻢ ، ﺷﯿﺮ ﮐﺎﮐﺎﺋﻮ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺼﺮﻑ ﮐﺮﺩﻩ ؛ ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺍُﻭِﺭ ﺩﻭُﺯ ﮐﺮﺩﻩ :|
دیدگاه  •   •   •  1392/10/4 - 20:14
+4
محمد
محمد
من با تو فهمیدم تو زندگی ی چیزایی رو نباید بگی وقتی زیاد گفتم دوست دارم تبدیل شدم به روزمره گی
دیدگاه  •   •   •  1392/10/4 - 17:51
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



زیره کفشهایش پاره بود
پولی برای خرید نداشت
زمین یخ زده
وتکه های کوچک یخ
از درز کفشها
جورابهای مندرسش را
مورد هجوم قرار میداد
گز گز انگشتهای پایش
طاقت از کفش ربوده بود
راه که میرفت
صدای خش خش میامد
ودر دل میگفت :
خدا پدر کسی که
نایلون دستی را اختراع کرد بیامرزد
اگر نایلون دستی ها را نمیپوشیدم........
خدا کند کسی سفره کهنه اش را
بیرون انداخته باشد
میتوانم با ان برای محتبی نیم تنه درست کنم
از زیر کتش بپوشد زیاد سرما را حس نکند
و من مانده بودم
در همه چیز مانده بودم


پ



دیدگاه  •   •   •  1392/10/4 - 16:19
+1
*elnaz* *
*elnaz* *
سلام....
33 دیدگاه  •   •   •  1392/10/3 - 21:28
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



ﻣﻌﯿﻦ ﻓﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﭼﻮﻥ ﻣﻠﺖ ﺣﻮﺍﺳﺸﻮﻥ ﺑﻪ
ﻣﺴﯽ ﻭ ﺑﯿﮓ ﺯﺍﺩﺱ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ
ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺳﯿﺒﯿﻼﺷﻮ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ
ﻫﯿﺸﮑﯿﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﯿﺮ ﻧﺪﻩ ... ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎ ﻣﻠﺘﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎ ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﻫﺎﯼ
ﭼﻨﺪ ﮔﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺁﻥ ِ ﻭﺍﺣﺪ ﺑﻪ
ﺗﻌﺪﺍﺩ ِ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﮔﯿﺮ ﺑﺪﯾﻢ)




دیدگاه  •   •   •  1392/10/2 - 10:27
+4
AmirAli
AmirAli

به اندازه ۱۰۰ گرم کراک دوستت دارم





زیاد نیست ولی حکمش اعدامه


5 دیدگاه  •   •   •  1392/09/30 - 09:24
+2
محمد
محمد
کاش میشد بعضی شبها رو
با پلک زدن زیاد..
زودتر از بقیه روز کنیم...
.
کاش گذر عمر با تعداد پلک زدن بود.!
و من برای آزادی هر بار به تکرار پلک میزدم
دیدگاه  •   •   •  1392/09/29 - 23:21
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

شب من که خراب شد به لطف دوستان.شب شماها خوب
7 دیدگاه  •   •   •  1392/09/29 - 18:19
+8
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥




دلم تنگه!!

دلم تنگ شده برا روزایی که:

شبا اس میدادی: "مال خودمی"
...
روزی بیس بار اس میدادی: "دوستت دارم"

وقتی قهر میکردم، قبل از اینکه بخوابی اس میدادی:

"آشتی نکردیماااااا
ولی باید مث همیشه بغلم بخوابی"

دلم تنگ شده.....

واسه تو......

واسه حرفات....

واسه همه ی اون روزا...


8 دیدگاه  •   •   •  1392/09/29 - 16:06
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.


مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم.


 


 در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این


 


 فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.



فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست


 


 نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه


 


نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:



- عمو… میشه کمی پول به من بدی؟



فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.



- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند.وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.
بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو … چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.
- عمو … تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.


- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست.رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.


- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟


- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه … مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همة خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.
یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.


- پدرم سالهاست که زندانه
- مگه مجازی همین نیست عمو؟


قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.


صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی اززیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.


آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی

دیدگاه  •   •   •  1392/09/28 - 17:56
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ