♥ نگار ♥
دیروز داشتم تو یه کوچه ای نزدیک خونمون راه میرفتم
دیدم دو تا بچه 4 الی 5 ساله دارن بازی میکنن
کوچه هم خیلی خلوت بود رفتم پشت سرشون سرعتمو کم کردم
گوشیمو در اووردم الکی یه شماره ای گرفتم
.
.
.
.
.
.
.
گفتم : فرید دو تا بچه اینجا هست ماشین رو بردار بیار
تا من کلیه هاشونو در بیارم که بفروشیم یخ هم با خودت بیار
آقا تا اینو گفتم اولی که از شدت گریه غش کرد
دومی هم یه ذره دوید بعد ایستاد خودشو خیس کرد
بلاخره باید به فکر تفریحات سالم بود
دیدم دو تا بچه 4 الی 5 ساله دارن بازی میکنن
کوچه هم خیلی خلوت بود رفتم پشت سرشون سرعتمو کم کردم
گوشیمو در اووردم الکی یه شماره ای گرفتم
.
.
.
.
.
.
.
گفتم : فرید دو تا بچه اینجا هست ماشین رو بردار بیار
تا من کلیه هاشونو در بیارم که بفروشیم یخ هم با خودت بیار
آقا تا اینو گفتم اولی که از شدت گریه غش کرد
دومی هم یه ذره دوید بعد ایستاد خودشو خیس کرد
بلاخره باید به فکر تفریحات سالم بود