تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
از این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟
ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...
ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺯﻥ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺑﻠﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ.ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺼﺎﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ
ﻋﯿﺎﺩﺕ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﻨﺎﻟﯿﺪ.
ﻣﻮﻋﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ.
ﺯﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﺑﻠﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺍﺯ ﺷﮑﻞ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮐﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﻋﺮﻭﺱ ﻧﺎﺯﯾﺒﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ...
25 ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﻣﺮﺩ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩ.
ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ“ :ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﺟﺰ ﺷﺮﻁ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ!