گاه سكوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه !
این درد مشترك من و توست
كه گاهی نمی توانیم در چشمهای یكدیگــر نگــــاه کنیم
من در برابر تو كيستم ؟
و آنگاه خود را كلمه اي مي يابي كه معنايت منم و مرا صدفي كه مرواريدم توئي و خود را
اندامي كه روحت منم و مرا سينه اي كه دلم توئي و خود را معبدي كه راهبش منم و مرا قلبي كه عشقش توئي و خود را
شبي كه مهتابش منم و مرا قندي كه شيريني اش توئي و خود را طفلي كه پدرش منم و مرا شمعي كه پروانه اش توئي
و خود را انتظاري كه موعودش منم و مرا التهابي كه آغوشش توئي و خود را هراسي كه پناهش منم و مرا تنهائي كه
انيسش توئي و ناگهان سرت را تكان مي دهي و مي گويي : نه ، هيچ كدام ! هيچ كدام ،
اين ها نيست ، چيز ديگري
است ،
يك حادثه ديگري و خلقت ديگري و داستان ديگري است و خدا آن را تازه آفريده است هرگز ، دو روح ، در دو اندام
اين چنين با هم آشنا نبوده اند ، اين چنين مجذوب هم و خويشاوند نزديك هم و نزديك هم نبوده اند ... نه ، هيچ كلمه اي
ميان ما جايي نمي يابد ... سكوت اين جاذبه مرموزي را كه مرا به اينكه نمي دانم او را چه بنامم چنين جذب كرده است
بهتر مي فهمد و بهتر نشان مي دهد .
.
خدايا چرا در اين روزها بايد در حسرت عشق و محبت باشيم ، عشقي كه تو در وجود همه قرار دادي و احساسي كه همه بتوانند عاشق شوند !
.
خدايا نميدانم ميداني در اين زمانه همه با احساس عشقي كه به آنها دادي قلبها را ميشكنند و خيانت ميكنند !
.
خدايا نميدانم ميداني كه عشقي كه تو آفريدي ديگر آن زيبايي و وفاداري را ندارد ؟
.
.
خدايا مگر عاشقان چه گناهي كرده اند كه هميشه بايد متهم رديف اول باشند ، چرا بايد به جاي آن آدمهاي بي وفا ، عاشقان محكوم به حبس ابد باشند ؟
.
.
خديا اگر بخواهم از حال و روز خويش بگويم ، بايد در انتظار باران اشكهايت باشم ، تا بداني عشقي كه آفريده اي و احساساتش به چه روزي افتاده ، مثل اين است كه برگ سبزي از شاخه اش بر روي زمين افتاده و همه بر روي آن پا ميگذارند و يك برگ خشكيده همچنان بر روي شاخه اش مانده . . .!
خدايا در اين چند صباح باقي مانده از اين زندگي بي محبت و پوچ ، هواي عاشقان را داشته باش . . .
زندگي يعني دختر بي خونه اي كه دربست پا ميده !
تــَمام هوا را بو مي كشم
چشم مي دوزم زل مـي زنم...
انگشتم را بر لبان زميـن مي گذارم:
" هــــيس...
مي خواهم رد نفس هايش به گوش برسد..."
اما... گوشم درد مي گيرد از ايـن همـہ بي صدايي
دل تنگي هآيم را مچاله مـي كنم و
پرت مي كنم سمت آسمان
دلواپس تو مـي شوم كه كجاي قصه مان سكوت كرده اي
كه تو را نمـي شنوم !!!
روزي يكي از دوستانش به ديدنش آمده بود. دوستش پس از اطلاع از وضعيت دشوار او گفت: واقعا عجيب است ! درست بعد از اينكه تصميم گرفتي مرد خدا شوي زندگي ات بدتر شده نمي خواهم ايمانت را ضعيف كنم اما چرا وضع زندگيت اينطور شده، چرا؟؟
آهنگر خواست پاسخي ندهد، اما صدايي درون دلش گفت : بگو! بي هيچ خجالتي حرفت را بزن! شجاع باش!!
آهنگر گفت :
در اين كارگاه آهنگري برايم فولاد خام مي اورند تا از آن شمشير بسازم. مي داني چطور اين كار را ميكنم؟؟ فولاد را به اندازه ي جهنم حرارت ميدهم تا سرخ شود ، بعد با بي رحمي سنگين ترين پتك را برمي دارم وپشت سرهم به آن ضربه مي زنم تا اينكه فولاد شكلي را كه مي خواهم بگيرد. بعد، آن را درون آب سرد فرو مي برم ، به طوري كه تمام كارگاه را بخار فرا مي گيرد . فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما رنج مي كشد وناله مي كند. يك بار كافي نيست بايد اين كار را انقدر تكرار كنم تا به شمشير مورد نظرم دست يابم.
آهنگر لحظه اي سكوت كرد.....سپس گفت:
گاهي فولاد نميتواند تاب اين همه رنج و فشار را بياورد . حرارت ، ضربات پتك و آب سرد باعث ترك خوردن شمشير مي شود آنگاه مي فهمم كه اين، شمشير مورد نيازم نيست . لذا آن را كنار مي گذارم .
آهنگر:
مي دانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو مي برد. ضربات پتكي را كه بر زندگي من وارد كرده پذيرفته ام .گاهي به شدت احساس گرما مي كنم . انگار فولادي باشم كه از آب ديده شدن رنج مي برم . تنها خواسته ي من اين است: خداي من ازكارت دست نكش تا شكلي را كه ميخواهي به خود بگيرم ..... باهرروشي كه مي پسندي ادامه هر مدت كه لازم است ادامه بده...... اما هرگز مرا به ميان فولادهاي بي فايده پرتاب نكن!!
ودر آخر ياد بيتي شعر افتاد:
هركه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش مي دهند