یافتن پست: #شهر

hadith
hadith
گاهی میان مردم، در ازدحام شهر، غیر از تو هرچه هست را فراموش می کنم ...
دیدگاه  •   •   •  1390/10/20 - 23:38
+5
محمد حسین هذبی
محمد حسین هذبی
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لب...خندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/20 - 15:20
+9
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
رفتم پادگان فرمانده دید گفت تو سربازی ؟ گفتم پـَـ نـَـ پـَـ ماشین شهرداریم اومدم شمارو ساعت 9 ببرم
دیدگاه  •   •   •  1390/10/18 - 22:53
سیمین
سیمین
چون باد خواهد برد با خود روسری را از فصل ها تنها خزان را دوست دارم امشب که با هر بیت یاد تو می افتم بی شک تمام شاعران را دوست دارم در داستان رفتنم از شهر چشمت ... آن جا که می گفتی : ( بمان ) را دوست دارم
دیدگاه  •   •   •  1390/10/18 - 11:08
ܓ✿جُوجه فِنچِ مُتِفکِرܓ✿
ܓ✿جُوجه فِنچِ مُتِفکِرܓ✿
سکوتی بی فرجام ... فریاد بزن! ... فرو نرو...! پا پس نکش...! مردمان نفرینی این شهر، تباه می کنند، تمامت را ... فریاد بزن ... شاید شریانِ جاری صدای تو، بیــــــــدار کند ، این خواب آلودها را ... شاید پی ببرن، به خوابهایی که، ابتدایش با پرواز شروع می شود و انتهایش با مـــــــرگ تمام ... نگذار این خاک گرفته ها فراری دهند فکر پرورش یافته ی تو را ... فریاد بزن ... بگذار رها شود آهنگ صدایت ... در میان بادها ...
دیدگاه  •   •   •  1390/10/17 - 20:51
+3
amir ali
amir ali
از 3 نفر هرگز متنفر نباش فروردینی ها، مهری‌ها، اسفندی ها ... چـون بهتـرینن : سه نفر رو هرگز نرنجون اردیبهشتی ها ، تیری ها ، دی ـی ها ... چـون صادقن : سه رو هیچوقت نذار از زندگیت برن شهریوری‌ ها ، آذری‌ ها ،آبانی ها ... چـون به درد دلت گوش میدن : سه رو هرگز از دست نده مرداد ـی ها ، خرداد ـی ها ، بهمن ـی ها ... چـون دوست ِ واقعی ان
2 دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 23:20
+3
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
تابلوی مغازه در یک شهر : مکانیکی برادران مرادی بجز یحیی!
1 دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 22:27
+2
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
سه تا مرد داشتند در مورد امور تصادفی صحبت می کردند اولی : زنم داشت داستان دو شهر را می خواند که دو قلو زایید دومی : خیلی جالبه زن من هم سه تفنگدار را می خواند که سه قلو زایید سومی فریادی زد و گفت :خدای من ,من باید زود بروم خانه وقتی از او پرسیدند که چه اتفاقی افتاده گفت : وقتی داشتم از خانه می آمدم بیرون زنم علی بابا و چهل دزد را می خواند.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 22:15
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
حیف نون میخواسته بره شهرک آزمایش برا امتحان رانندگی ، صبح ناشتا میره.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 16:23
محسن رضایی ناظمی
محسن رضایی ناظمی
پس از مرگ ، بر گورم بيا ، مبادا از گورستان خاموش شهر وحشت كني ، آنجا در زير خاك قلبي آرام خفته است ، آنجا چشماني در انتظار تو بيهوده نهفته است ، آنجا اشك واحساس با هم آميخته است ، پس از مرگ من اگر كسي را ديدي كه شبيه من بود مرا به ياد بياور ، اگر شمعي را ديدي به ياد من باش ، اگر ترانه اي سرودي كه زيبا و غم انگيز بود به ياد من آن را زمزمه كن ، آري زيبايم پس از [!] گورم بيا ، و علفهاي هرز را از گورم دور كن ، خاك سرد گورم را بر سينه ات بفشار كه قلب من تپش قلب تو را احساس خواهد كرد .
دیدگاه  •   •   •  1390/10/16 - 02:18
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ