می دانم ، می دانم که با باد و پنجره هیچ پیوندی نداری و به همه قاصدک های خودروی من که خانه ات را خوب می دانند ، فقط و فقط فوت می کنی ، چون که من می شناسمشان ، برایشان علامت گذاشته ام و هرگاه در اتفاق زمان میابمشان ، بی صدای بی صدایند .
می دانم ، می دانم که با باد و پنجره هیچ پیوندی نداری و به همه قاصدک های خودروی من که خانه ات را خوب می دانند ، فقط و فقط فوت می کنی ، چون که من می شناسمشان ، برایشان علامت گذاشته ام و هرگاه در اتفاق زمان میابمشان ، بی صدای بی صدایند .
در تاریکی شب هایم فقط صدای تو بود ، و دلیل بیدار ماندنم تنها تو بودی …
.
.
.
.
.
ای پشه !
چه موجود عجیبی است این انسان ...
وقتی صدایش می کنی ؛ نمی شنود !
وقتی به دنبالش می روی ؛ نمی بیند !
وقتی دوستش داری ؛ به فکرت نیست !
اما ....
وقتی می شنود ؛ که دیگر صدایت گرفته ...
وقتی می بیند ؛ که خسته در راه افتاده ای ...
وقتی به فکرت هست ؛ که دیگر نیستی ... !!!
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی
در کوچه تاریک خانه مان چه گذشت ؟ صدای تو بود ؟ شاید مرا لایق صدای تو نیست ، می مانم نزد خود ، نجوا می کنم که ایمان من اندازه وسعت فردای تو نیست .