یافتن پست: #عشق

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

من دلم می‌خواهد خانه‌ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوست هایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو هرکسی می‌خواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی‌رنگ و ریاست بر درش برگ گلی می‌کوبم
روی آن با قلم سبز بهار می‌نویسم
ای یار خانه‌ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر خانه دوست کجاست؟

دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:52
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

بوسه یعنی وصل شیرین دو لب
بوسه یعنی عشق ، در اعماق شب
بوسه یعنی مستی از اعماق عشق
بوسه یعنی آتش و گرمای تب

دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:51
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
لاستيك قلبمو با ميخ نگات پنچر نكن*
بوق نزن ژيان
ميخورمت*
بر در ديوار قلبم نوشتم ورود ممنوع عشق آمد و گفت من بي سوادم*
پشت يه ژيان هم نوشته بود
جد زانتيا*
قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:49
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
من به تو خندیدم

چون كه می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیك لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تكرار كنان

می دهد آزارم

و من اندیشه كنان غرق در این پندارم

كه چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:46
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خدایا کودکیم را گرفتی جوانی ام را دادی . . . .

عقلم را گرفتی عشق را دادی . . .

عشق را گرفتی و تنهایی را دادی . . .

خنده هایم را گرفتی و غم را دادی . . .

آرزوهایم را گرفتی و حسرت ها را دادای .. . .

خدایا برگرد . . .

من هنوز نفس میکشم . . .یادت رفت نفسم را بگیری . . .
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:44
+3
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
من اگر روح پريشان دارم

من اگر غصه هزاران دارم

گله از بازي دوران دارم

دل گريان،لب خندان دارم

به تو و عشق تو ايمان دارم

در غمستان نفسگير، اگر

نفسم ميگيرد

آرزو در دل من

متولد نشده، مي ميرد

يا اگر دست زمان درازاي هر نفس

جان مرا ميگيرد

دل گريان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ايمان دارم

من اگر پشت خودم پنهانم

من اگر خسته ترين انسانم

به وفاي همه بي ايمانم

دل گريان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ايمان دارم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:42
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
لاجوردی عشق بر غرورم پاشید
رخسارم ارغوانی شد و تو خندیدی
و من لبخندت را میان ساقه های سبز محبت قاب گرفتم
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 20:13
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥




تقصیر هیچ کس نیست ...
به نام عشق
جسمت ,روحت , احساسات را
لگد مال می کنند ...
و به نام عشق
فراموشت میکنند ...
تقصیر هیچ کس نیست ...
به نام نجابت باید سکوت کنی
و به نام صبر از درون ویران شوی...............


دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 18:55
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگرسرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم

  گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ،
تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت زره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را،
بسوزانند شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را،
به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت ،
و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد، پس از چندی

هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست به جانم ، هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را، چنان می رفت و من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت، اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد ،
دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ، زهم بشکافت

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این  رنگ  و  زیبایی

و  نام  من  شقایق   شد

گل همیشه عاشق شد
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 18:14
+4
nazli
nazli

پشت همین چراغ قرمــــــــــز !!!
اعتراف کردم که دوستت دارم !
تا هرجا مجبور شدی کمـــی مکث کنی،
یاد عشقمان بیفتـــی...
چه می دانستــــم قرار است بعد از مــن
تمـــام چراغ های زندگی ات سبز شوند...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/21 - 15:09
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ