یافتن پست: #غمگین

saman
saman
من گرفتار و تو در بند رضای دگران


من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران


گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟


من برای تو خرابم تو برای دگران


خلوت وصل تو جای دگرانست دریغ


کاش بودم من دلخسته به جای دگران


پیش از این بود هوای دگران در سر من


خاک کویت ز سرم برد هوای دگران


گفتی امروز بلای دگران خواهم شد


روزی من شود ایکاش بلای دگران


دل غمگین "هلالی" به جفای تو خوش است


ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:02
+3
saman
saman

در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


خفته در خاک کسی


زیر یک سنگ کبود


در دل خاک سیاه


می درخشد دو نگاه


که به ناکامی از این محنت گاه


کرده افسانه هستی کوتاه


باز می خندد مهر


باز می تابد ماه


باز هم قافله سالار وجود


سوی صحرای عدم پوید راه


با دلی خسته و غمگین همه سال


دور از این جوش و خروش


می روم جانب آن دشت خموش


تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود


تا کشم چهره بر آن خاک سیاه


واندر این راه دراز


می چکد بر رخ من اشک نیاز


می دود در رگ من زهر ملال


منم امروز و همان راه دراز


منم اکنون و همان دشت خموش


من و آن زهر ملال


من و آن اشک نیاز


بینم از دور در آن خلوت سرد


در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی


ایستاده ست کسی


روح آواره ی کیست؟


پای آن سنگ کبود


که در این تنگ غروب


پر زنان آمده از سنگ فرود


می تپد سینه ام از وحشت مرگ


می رمد روحم از آن سایه دور


می شکافد دلم از زهر سکوت


مانده ام خیره به راه


نه مرا پای گریز


نه مرا تاب نگاه


شرمگین می شوم از وحشت بیهوده ی خویش


سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار


قد بر افراشته از سینه دشت


سرخوش از باده تنهایی خویش


شاید این شاهد غمگین غروب


چشم در راه من است


شاید این بنده صحرای عدم


با منش یک سخن است


من در اندیشه که این سرو بلند


وین همه تازگی و شادابی


در بیابانی دور


که نروید جز خار


که نتوفد جز باد


که نخیزد جز مرگ


که نجنبد نفسی از نفسی


غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه


خنده ای می رسد از سنگ به گوش


سایه ای می شود از سرو جدا


در گذرگاه غروب


در غم آویز افق


لحظه ای چند به هم می نگریم


سایه می خندد و می بینم وای


مادرم می خندد


مادر ای مادر خوب


این چه روحی است عظیم؟


وین چه عشقی است بزرگ؟


که پس از مرگ نگیری آرام


تن بی جان تو در سینه خاک


به نهالی که در این غمکده تنها مانده ست


باز جان می بخشد


قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد


سرو را تاب و توان می بخشد


شب هم آغوش سکوت


می رسد نرم ز راه


من از آن دشت خموش


باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش


می روم خوش به سبکبالی باد


همه ذرات وجودم آزاد


همه ذرات وجودم فریاد

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 15:46
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مثل تندیس فروریخته کورم، لالم

جسدِ زنده‌ی در معرض ِ اضمحلالم

مثل وقتی که تو رفتی به سفر،غمگینم

مثل وقتی که بخندی به کسی، بدحالم

گاه می گویم از زندگی‌ام خسته شدم

گاه می گویم مرگ آمده استقبالم

کودک تشنۀ آغوش توام بیخود نیست

صبح‌ها یکسره غر می‌زنم و می‌نالم

خواستم با نفست لحظه‌ای آرام شوم

گوشی ات گفت که از صبح سحر اشغالم

هرچه از صبح در خانۀ حافظ رفتم

"بوی بهبود ز اوضاع..." نیامد فالم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 11:17
+4
nanaz
nanaz
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
... درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند ز من
و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...
خوب.. گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را میگشت

تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا

همچنان میلرزید...
پاک تنبل شده ای بچه بد
"به خدا دفتر من گم شده آقا ، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا میکرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...

گوشهء صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز ، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد.…
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوبِ ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش ، و یکی مردِ دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید..

سخت در اندیشه آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمیگشته
به زمین افتاده
بچهء سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
میبریمش دکتر
با اجازه آقا...

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودکِ خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی میداد
بی کتاب و دفتر...

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم

من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد ، درس زیبایی را...
که به هنگامهء خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

***

یا چرا اصلاً من
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گره ای بگشایم


با خشونت هرگز...
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 14:38
+5
nanaz
nanaz
در CARLO

ﭼﺮﺍ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﭼﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ


ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﯽ؟ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ؟ !


ﻋﺰﯾﺰ ﻣﻦ !


... ﯾﺎﺩﺑﮕﯿﺮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮﯼ !


ﯾﺎﺩﺑﮕﯿﺮ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ﺑﺬﺍﺭﯼ ! ﺗﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﯽ !


... ﺍﻭﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺠﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﻮﺭﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﻪ !


ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺍﺷﮑﺘﻮ ﺩﺭآﺭﻩ !


ﺍﺻﻼ ﺑﺮﺍي ﭼﯽ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﻣﺬﮐﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ميدﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮ ﺍﺯﺕ ﺑﮕﯿﺮﻩ؟
ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ !



ﺧﻮﺩﺗﻮ ﮔﻮﻝ ﻧﺰﻥ !



ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮء،



ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻏﻤﺘﻮ ﺑﺒﯿﻨﻪ !



ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻋﺎﻣﻞ ﻏﻤﺖ ﺑﺎﺷﻪ!!



ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺵ !



ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﻧﺎﺯ ﮐﻦ !



ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ !



ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻦ !



ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺍﺳﺘﺪﻻﻝ ﮐﻦ !



ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ !

آخرین ویرایش توسط nanaz در [1392/05/19 - 12:00]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/19 - 11:23
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه قانونی هم میگه بضی زنا وقتی غمگینن دوست دارن قیچی بگیرن دستشون همه چی رو کوتاه کنن. موهاشونو.، ناخوناشونو،. دامناشونو ... کلا هرچی دم دست بیاد کوتا میکنن

یه سری کصافت هم هستن که میان اد لیستاشونو حذف میکنن.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/18 - 17:03
+2
roya
roya
داستان من

اگر روزی داستان مرا نقل کردی بگو:


بی کس بوداما کسی را بی کس نکرد


تنها بود کسی را تنها نذاشت


دل شکسته بود اما دل کسی را نشکست


کوه غم بود ولی کسی را غمگین نکرد و شاید



دیدگاه  •   •   •  1392/05/13 - 16:45
+4
roya
roya

اگر روزی داستانم را نقل کردی بگو :
بی کس بود اما کسی رو بی کس نکرد...
تنها بود اما کسی رو تنها نذاشت...
دلشکسته بود اما دل کسی رو نشکست...
کوه غم بود ولی کسی رو غمگین نکرد...
و شاید بد بود ولی برای کسی بد نخواست...

دیدگاه  •   •   •  1392/05/12 - 10:20
+3
korosh
korosh
دختر:موجودی است که وقتی تعجب میکند میگوید واااااااااا!! و وقتی خوشحال است میگوید بمیری الهییییییی!! وقتی غمگین است آه میکشد و وقتی میترسد جیییییییغ بنفش میکشد . وقتی بدش می آید میگوید ویشششش . وقتی خوشش می آید میگوید ووییییی. همه عناصر ذکور گیتی در عشق او واله و سرگردانند . تاریخ تولد و شماره کفش با جناق پسر عمه ی دختر خاله ی داماد همسایه ی پوریا پور سرخ را میداند .از سوسک اصولا نمیترسد بلکه چندشش میشود
دیدگاه  •   •   •  1392/05/11 - 14:19
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

گفتم خدایا سوالی دارم گفت بپرس...
گفتم چرا هر موقع من شادم، همه با من میخندن

ولی وقتی غمگینم کسی با من نمیگرید؟

گفت
: خنده را برای جمع آوری دوست و غم را برای انتخاب بهترین دوست آفریدم

دیدگاه  •   •   •  1392/05/11 - 12:22
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ