یافتن پست: #غم

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



به دام زلف تو، دل مبتلای خویشتن است
بکُش به غمزه که اینش سزای خویشتن است


دیدگاه  •   •   •  1392/07/11 - 15:37
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



دنیا را گشتم . . .

کسی را نیافتم که

غم چشمانم را بفهمد. . . .

جز این سیگار که عمق فاجعه را می فهمد . . . !




دیدگاه  •   •   •  1392/07/10 - 19:44
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
صدای زندگی را میشنوم…
همه جا…
فرا می خواند ما را…
تو را!
برای در آغوش کشیدن معشوقت…
مرا!
برای در آغوش کشیدن زانوی غم…
دیدگاه  •   •   •  1392/07/10 - 19:33
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



دست نوشته های مرا
قاب بگیرید
با یک روبان مشکی
شرم دارم با این همه غم
سخن از زندگی بگویم

#آزاد#




دیدگاه  •   •   •  1392/07/10 - 18:54
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
غمگین گوشه ای نشسته بود!


دلش می خواست یه دل سیر گریه

کنه


همش با خودش می گفت:مگه من چه بدی ای در حقش کردم


که مثل یه

آشغال منو پرت کرد بیرون از زندگیش…..


همون طور که باخودش حرف

میزد بغضش

ترکید…


سرشو روی زانوهاش گذاشت

و زار زار گریه

میکرد…

که یه هو یکی سرشو

گذاشت بغلش و گفت:با تو بودن

لیاقت میخواد

که هرکسی

نداره….


اون تو رو از زندگیش بیرون نکرد بلکه فهمید که تو اونقدر

با ارزشی که لیاقت نگه داشتنتو

نداره….


گرچه واست خیلی

سخته……..
دیدگاه  •   •   •  1392/07/10 - 18:39
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مردانــه کــه دلت بگیـــرد کــدام زن میخواهــد آرامــت کند…؟


مردانــه که بغض کنے چه زنے توانایے آرام کــردنت را دارد…؟


مــرد که باشــے حق ایــن ها را نــدارے…


مــرد که باشے حـق ات فقـط در دل نگـهداشتن است….


مــرد که باشے از دور نماے ِ کوهـے را دارے , مغـرور و غمگیـن و تنهـا….


مــرد که باشے شـب که دلت بگـیرد


بیچـاره میشـوے...بیچــاره
دیدگاه  •   •   •  1392/07/10 - 18:31
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



مامانم گفتــه به من دس تو دماغت نکنی ... جیگیلی در نیاری شوت نکنــــی
اما من بی ادبـــ!ــــم، دوس دارم دس تو دماغم بکنم ... جیگیلی در بیارم شوت بکنم.




دیدگاه  •   •   •  1392/07/9 - 19:38
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یـه غمــی هـم هسـت ..

کـه بچــه هــای آخــر بیشـتـــر درکــش مـیـکـنـن ...

غـــم بــه مــرور زمـــان کــم شــدنِ

آدمــای ســر سفــــره
دیدگاه  •   •   •  1392/07/9 - 17:39
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست فـــرامــــوش کند مستــــی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!
دیدگاه  •   •   •  1392/07/9 - 16:10
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست

غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست

می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست

شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست





دیدگاه  •   •   •  1392/07/9 - 15:52

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ