♥ نگار ♥
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺣﺎﻟﻮ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭽﯿﻮ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺗﯽ
ﺩﺍﻏﻮﻧﯽ
ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ
ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﺍﻣﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﻢ ﺑﯿﺎﺭﯼ
ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺯﺍﺭ ﺍﺭﺯﺵ ﻏﻢ ﺧﻮﺭﺩﻧﻮ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻭﻥ ، ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺰ میگذﺭﺩ . . .
fingliiiiiiii
آدمی در آغوش خدا غمی نداشت …
پیش خدا حسرت هیچ بیش و کم نداشت …
دل از خدا برید و در زمین نشست …
چند بار عاشق شد و دلش شکست …
به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود …
یادش اومد یک روز دل خدارو شکسته بود
♥ نگار ♥
چشم هاتو وقتی نمیبینم
تنها میشینم و غمگینم
دوست دارم عطر نفس هاتو
آروم میگیره دلم با تو
هر شب به عشق تو بیدارم
قدر یه دنیا دوست دارم
هیچ موقع نذار که تنها شم
تو که باشی کنار من دیگه هیچ چیزی کم نیست
نگو کمتر نگاهت کنم آخه دست خودم نیست
عشقت بستس به دل و جونم
باور کن بی تو نمیتونم
حتی با فکر تو هم شادم
هیچ موقع نمیری از یادم...
nazli
حکایت آغوشی که سرد شد؛
لبخندی که خشک شد؛
و اشکی که فرو ریخت…
حکایت دردهایی که به هیچکس نباید در موردشون چیزی گفت.
حکایت چشمانی که همیشه خیس هستن و باید پنهونشون کنم.
حکایت تمام حرفهای ناگفته ای که باید فرو بدم
حکایت اینهمه غمی که داره روی هم تلنبار میشه و انگار حکمتیه که هیچوقت تموم نشه.
حکایت خشمی که نمیتونم فریادشون کنم.
حکایت بغضی که نمی[!]…
حکایت من که باید تنها با این همه مشکل ریز و درشت دست و پنجه نرم کنم.
و مهم تر از همه حکایت تویی که دیگر نمیشناسمت