یافتن پست: #فرش

be to che???!!
be to che???!!
پشت پنجره اي رو به دورها تنگ ِ غروب، كودك ِ دل رو به آسمان : مي شود فرشته بباري ؟؟

مي شود او از دل ِ اين ابرهاي تيره آغوش گشوده رو به من ِ بي من فرياد

كه بيــــــا مسافرت از راه رسيد؟؟ !!

بيا كه آرام خواهد گرفت  سر ِ پردردت !!

بيا كه چشمانت ديگر خيس نخواهد شد !!!

بيا كه ديگر هم آغوش  ِ هرزهء تنهايي نخواهي بود ...!

 منم هم آغوش فرداي تو ...فرداي من و تو !!

هي دل ساده ...!!

بگذريم وقت آن است پنجره را ببندم و زير لب آرام :

چه آرزوي خيس محالي
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 00:36
+6
saman
saman
پاهایت را بگذار اینجا…
درست روی قلبم…
ببخش مرا …
چیز دیگری نداشتم که فرش قدومت کنم …
آهسته قدم بردار اینجا…
تارو پود این فرش قرمز پر از گل احساسم است…!
دیدگاه  •   •   •  1392/05/27 - 09:43
+1
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
شنیدم آدم شدی خیلی ناراحت شدم ، تحقیق کردم دیدم شایعه بود هنوز فرشته ای
دیدگاه  •   •   •  1392/05/26 - 09:46
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ !
ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ !
ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ !
ﮔﻔﺖ : ﺑﺠﺎﻧﻢ !
ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ !
ﮔﻔﺖ: ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﻢ!
ﮔﻔﺘﻢ: ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ !
ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﻮﺭ ﺍﺯ ﺳﻬﻢ ﻧﺎﻧﻢ !
ﮔﻔﺘﻢ: ﻛﺠﺎ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ !
ﮔﻔﺖ : ﺭﻭﻯ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ !
ﮔﻔﺘﻢ: ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ !
ﮔﻔﺖ : ﺍﻯ ﺧﺪﺍ ﺫﻟﻴﻠﺖ ﻛﻨﻪ،ﺑﻤﻴﺮﻯ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ :|
دیدگاه  •   •   •  1392/05/25 - 16:10
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
آن بیرون آفتابی‌ست.

چیزی بیش‌تر از یک خورشید نیست،

اما مردم نگاهش می‌کنند و آنگاه

آواز سر می‌دهند.

خورشید را نمی‌شناسم.

ملودی فرشتگان را می‌شناسم من

موعظه‌ی گرمِ واپسین باد را.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/24 - 22:49
+2
saman
saman


رفتی و همچنان به خیال من اندری




گویی که در برابر چشمم مصوری






فکرم به منتهای جمالت نمیرسد




کز هر چه در خیال من آمد نکوتری






مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت




تا ظن برم که روی تو ماست یا پری






تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای




گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری






ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست




کز تو به دیگران نتوان برد داوری






با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان




بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری






تا دوست در کنار نباشد به کام دل




از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری






گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست




زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری






چندان که جهد بود دویدیم در طلب




کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری






سعدی به وصل دوست چو دستت نمیرسد




باری به یاد دوست زمانی به سر بری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:33
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
چه زیبا گفت تکه سنگ 

آن زمان که فرشته ای از او پرسید : چرا از خدا نمیخوای انسانت کنه ؟

سنگ جواب داد : هنوز اینقدر سخت نشدم که انسان بشم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:41
+2
be to che???!!
be to che???!!
**نفرينت ميكنم**


الهي سقف آرزوت خراب بشه روي سرش

بياي ببيني كه همه حلقه زدن دور و ورش

الهي كه روز وصال طوفان شه از سمت شمال

هيچي از اون روز نمونه بجز گلاي پر پرش

قسم ميخوردي با مني قسم ميخوردي به خدا

خدا الهي بزنه تو كمرت تو كمرش

من اهل نفرين نبودم چه برسه كه تو باشي

بياد الهي خبرت ، بياد الهي خبرش

عمرت الهي كم نشه اما پر از غصه باشه

زجرهايي كه به من دادي بكشي تا آخرش

الهي كه يه روز خوش از تو گلوت پايين نره

رسواي عالمت كنن اون چشاي در به درش

قسم ميخوردي با مني قسم ميخوردي به خدا

خدا الهي بزنه تو كمرت تو كمرش

من اهل نفرين نبودم چه برسه كه تو باشي

بياد الهي خبرت ، بياد الهي خبرش

ميخوام بدونم قد من عاشقته ؟ دوستت داره ؟

اينكه رها كردي منو مي ارز به دردسرش ؟

هرچي بدي كردي به من الهي اون با تو كنه

ببيني ديگري به جات رفته شده هم سفرش

الهي سقف آرزوت خراب بشه روي سرش

بياي ببيني كه همه حلقه زدن دور و ورش

♥¸.•**•.¸♥¸.•**•.¸♥¸.•**•.¸♥¸.•**•.¸♥¸.•**•.¸♥


 

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 23:42
+6
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
هر کدام از ما چون فرشته ای با یک بال است 

و تنها زمانی قادر به پرواز خواهیم بود که در آغوش هم باشیم .
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 18:22
+4
saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ