Mitra Mohebbi
گفت از حادثه ای لبریزم، من پر از فریادم، در درونم غوغاست، گفتم این حال تو را می فهمم، دستشویی آنجاست!
☺SAEED☻
فریاد را همه میشنوند ! هنر واقعی شنیدن صدای سکوت است . . .
ramin
چه قدر دوست داشتم تمام دلتنگی های این روز ها را با كسی تقسیم می كردم ، و یا كسی بود برای گوش دادن و درد دل كردن ، بماند كه آنقدر فاصله زیاد شده كه هرچه فریاد می زنم گویا صدایم را نه تو می شنوی و نه هیچ كس دیگر ...
sasan pool
مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان
آفتاب پرست
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصۀ دردناک خواهد شد.
ای رهگذرانِ وادیِ هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد!
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است حدیث تلخ ما، این است
ده روزۀ عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است.
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم.
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانۀ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده است برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم!
(فریدون [!])
Danial
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
قصۀ شیرین
مهرورزان ز زمان های کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
برنیاید دگر آواز زِ من!
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میلِ دلِ دوست،
بپذیریم به جان؛
هر چه جز میلِ دلِ او،
بسپاریم به باد!
آه!، باز این دل سرگشتۀ من
یاد آن قصه شیرین افتاد:
بیستون بود و تمنای دو دوست.
آزمون بود و تماشای دو عشق.
در زمانی که چو کبک،
خنده می زد شیرین،
تیشه می زد فرهاد!
نه توان گفت به جانبازیِ فرهاد: افسوس،
نه توان کرد ز بیدردیِ شیرین فریاد.
کار شیرین به جهان شور بر انگیختن است!
عشق در جان کسی ریختن است!
کار فرهاد، برآوردن میلِ دلِ دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین، بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست:
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی،
تبو تابی بُودَت هر نفسی.
به وصالی برسی یا نرسی!
سینه بی عشق مباد
(فریدون [!])