یافتن پست: #فکر

مهسا
مهسا
هرچه میروم ، نمیرسم ! گاهی با خود فکر میکنم نکند من باشم کلاغ آخر قصه ها ...!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 04:45
+2
عسل ایرانی
عسل ایرانی
می گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!! و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت... کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟! معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!
دیدگاه  •   •   •  1390/10/24 - 03:25
+6
mina_z
mina_z
واسه همه فکر کنــم پــیـش اومده :)
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 17:37
+5
Hossein Behzadi
Hossein Behzadi
اینو رو شیشه یه دونه از این آمبولانسای نعشکش خوندم... تا حالا فکر کردی آخرین مدل ماشینی که سوار میشی چیه؟!!.. ...زور نزن....مسافر خودمی..
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:55
+1
ronak
ronak
قابل توجه اقایون کی بوس میخواد؟
6 دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:55
+7
-1
sasan pool
sasan pool
تو که رفتی پریشون شد خیالم / همه گفتند که من دیوانه حالم نمیدانند که این دیوانه در فکر شفا نیست / که هرچی باشه اما بی وفا نیست . . . * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * این دقیقا حال من هستش.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:44
gamer
gamer
به [!] میگن چه وقت نه راه پس داری نه راه پیش؟؟؟؟ کلی فکر می کنه میگه وقتی که روی اره نشسته ام
دیدگاه  •   •   •  1390/10/23 - 12:35
+1
مهسا
مهسا
هنوز هم گاهی دلتنگ میشوم نه برای تو برای آن کسی که فکر میکردم تو بودی
دیدگاه  •   •   •  1390/10/22 - 17:47
+6
sasan pool
sasan pool
من تصمیم گرفتم شغلمو عوض کنم.الان من 8 ساله که پیر هن مشکی میپوشم.چند وقت پیش رفته بودم بیرون دم خونه ما یک دارو خونه بود که بسته بود به علت فوت پدر طرف خلاصه کسبه آمده بودن مغازه طرف باز کن من هم داشتم با موبایلم حرف میزدم اون بغل وایساده بودم مغازه این و که باز کردن همه آمدن به من تسلیت گفتن فکر کردن من فامیل طرفم تصمیم گرفتام برم توی بهشت زهرا پول بگیرم توی مراسماشون شرکت کنم.
دیدگاه  •   •   •  1390/10/22 - 10:45
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ