یافتن پست: #قدم

سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
قدم نهادی در تنهایی ام
شکست غمهای فردایی ام
وجودت شده عشق رویایی ام
سراپا همه خواهمت نور بینایی ام
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 16:02
+3
mitra
mitra
این روزها زل میزنم تو چشمانم
خودم را بهانه میکنم برایه خنــــــدیدن..
قدم میزنم پا به پـــــایه ی خودم
ودستم میگیرد دست دیگرم را..
تــــــــــا گم نشوم میان این همه تنهــــــــــایی..
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 15:16
+6
maryam
maryam
به سلامتی اونایی که تو این هوای دو نفره با تنهاییشون قدم میزنن …
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 14:17
+4
maryam
maryam
چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار
دلتنگیهایم قدم بزنم
در این خیابان
که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست
…نه آقایان:
مسیر من با شما یکی نیست
از سرعت خود نکاهید
من آداب دلبری را نمی دانم

.

.

.
دیدگاه  •   •   •  1390/12/18 - 22:42
+3
reza
reza
من نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي
دیدگاه  •   •   •  1390/12/18 - 17:53
+3
mah3a
mah3a
دقت کردین همون آدمایی که میگن من عاشق بارونو قدم زدن زیر بارونم , وقتی بارون میاد یا از خونه نمیان بیرون یا اگرم بیان با چتر میان ؟؟ باید از دوست داشتن آدما ترسید ..
دیدگاه  •   •   •  1390/12/18 - 17:37
+5
سحر
سحر
دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من، یه قدم تو ... اما بدون شمارش و حساب و کتاب.
دیدگاه  •   •   •  1390/12/18 - 00:23
+6
نیوشا
نیوشا
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش
قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه
نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه
بود..
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی
او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او
گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شدکه کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت
ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/15 - 20:16
+9
امیرحسین
امیرحسین
به كوري چشم تو هم كه باشد
حالم خوب ِ خوب است
اصلا هم دلم برايت تنگ نشده
حتي به تو فكر هم نمي‌كنم
باران هم تو را دیگر به ياد من نمي‌آورد
... مثل همين حالا كه مي‌بارد
لابد حالا داري زير باران قدم مي‌زني
چترت را فراموش نكن
لباس گرم را هم...
دیدگاه  •   •   •  1390/12/13 - 17:03
+6
ॐ SərViiiN ॐ
ॐ SərViiiN ॐ
چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار
دلتنگیهایم قدم بزنم
در این خیابان
که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست ...{-31-}{-31-}{-31-}
دیدگاه  •   •   •  1390/12/13 - 15:28
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ