یافتن پست: #لحظه

♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

تا آبی عشق برگشودن زیباست ، هرلحظه تورا سرودن زیباست ، منظورم از این ترانه میدانی چست ، یعنی که همیشه با تو بودن زیباست .


دیدگاه  •   •   •  1392/05/30 - 00:30
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

ای قرار لحظه های اضطرار ، بر روان دیده ام منشین چو خار ، جاری عشقی به شریان وجود ، بی تو باید شعر دلتنگی سرود .


دیدگاه  •   •   •  1392/05/30 - 00:02
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
از لا ب لای لحظه های تلخ و غمگینم.........تو روز روشن این همه تاریکی میبینم........با اینکه از هر لحظه ی اینده بیزارم........با این همه بازم ب این اینده شک دارم.احساس شک دارم.......
دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 11:56
+4
*elnaz* *
*elnaz* *
دلم انگاری گرفته قد بغض یاکریما

عصر جمعه توی ایوون میشینم مثل قدیما

تو دلم میگم آقا جون تو مرادی من مریدم

 من باندازه ی وسعم طعم عشقتو چشیدم

کاشکی از قطره ی اشکت کمی آبرو بگیرم

یعنی تو چشمه ی چشمات با نگات وضو بگیرم

برای لحظه ی دیدار از قدیما نقشه داشتم

یدونه هدیه ی ناچیز واسه تو کنار گذاشتم

 یادمه یکی بهم گفت هر کی تنهاست توی دنیا

یدونه نامه ی خوش خط بنویسه واسه آقا

کاغذ نامه رو بعدش توی رودخونه بریزه

بنویسه واسه مولاش خاطرت خیلی عزیزه
2 دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 11:42
+4
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و
درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي
كرد...

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود . هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت
تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.

در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند،
آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا

كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برا ی جلوگيري از گسترش آتش به
ساير ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...

پسر با خود انديشيد كه احتمالا
پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به
محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آ زمايشگاه روي يك
صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را
آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را
ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟

مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!

من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده
است ! واي! خداي من، خيلي زيباست ! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي
ديد . كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو
چيست پسرم؟!!

پسر حيران و گيج جواب داد : پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ
شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!

چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!

پدر گفت : پسرم از دست من و تو كه
كاري بر نمي آيد . مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار
لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!

در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم ! الآن موقع اين كار
نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در
آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط
صدا را تقديم جهانيان نمود . آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع
کرد...

مشكلات امروز ما نبايد باعث شوند كه،
دست از تلاش براي موفقيت فردايمان برداريم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/29 - 00:34
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
در تمنای نگاهت بیقرارم تا بیایی

من ظهور لحظه ها را میشمارم تا بیایی

خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری

در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 22:03
+8
be to che???!!
be to che???!!
يه پســــــــر ايده آل
بايد ادكلنش ﺗﻠﺦ ﺑﺎﺷﻪ،
ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺴﻮﺩﯼ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﮕﻪ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ
ﻣﺎﻝ ﺗـــــــــــﻮﺍﻡ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ،

... ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺸﻤﺶ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ
ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﯽ ﺧﻮﺷﺖ ﺍﻭﻣﺪﻩ،

ﺑﺎﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻟﻮﺱ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺁﺏ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺑﺒﻮﺳﺘﺖ،
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﻓﺸﺎﺭ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ
ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﻮﺍﺳــــــﺶ ﺑﻬﺖ ﻫﺴﺖ،

ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ،
ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷـــــــــــﻘﺘﻢ ،

ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻐﻠﺶ ﺑﻮﯼ ﺁﺭﺍﻣـــــــــﺶ ﺑﺪﻩ،ﻧﻪ ﻫﻮﺱ،
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﺘﺖ ﺍﻭﻝ ﻟﭙــــــﺘﻮ ﻣﯿﺒﻮﺳﻪ ﻭ ﺳﺮﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ،

ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺑﺎ ﺗـــــــــــﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ...
ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻣـــــــــــﺮﺩ ﺑﺎﺷﻪ ...

ﺑﻪ ﺳــــــــﻼﻣﺘﯿﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺴــــــــــﺮﺍﯼ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 19:13
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یه بار رفته بودم کافی نت خواستم به صاحب مغازه بگم کارم تموم شده !

حواسم نبود یهو داد زدم آقا من پیاده میشم !

بعده چند لحظه کل کافی نت رفت رو هوا . . .

منم اومدم پول و بدم از خجالت در برم که طرف گفت : دلمونو شاد کردی نمیخواد پول بدی
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:31
+1
saman
saman

آرزوی من این است

که دو روز طولانی در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی


آرزوی من اینست یا شوی فراموشم


یا مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم


آرزوی من اینست که تو مثل یک سایه


سرپناه من باشی لحظه تر گریه


آرزوی من اینست نرم وعاشقو ساده


همسفر شوی با من در سکوت یک جاده


آرزوی من اینست هستی تو من باشم


لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم


آرزوی من اینست تو غزال من باشی


تک ستاره روشن در خیال من باشی


آرزوی من اینست درشبی پر از رویا


پیش ماه وتو باشم لحظه ای لب دریا


آرزوی من اینست از سفر نگویی تو


تو هم آرزویی کن اوج آرزویی تو


آرزوی من اینست مثل لیلی ومجنون


پیروی کنیم از عشق این جنون بی قانون


آرزوی من اینست زیر سقف این دنیا


من برای تو باشم تو برای من تنها


دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:30
+1
saman
saman
بگو آنچه در دلت است و با گفتنش نیروی عشق در وجودم بیشتر میشود.
بگو آنچه در دلت غوغا کرده و با گفتنش شعله های آتش عشقمان بیشتر میشود.
بگو همان کلام مقدس را که با گفتنش دلم به آن سوی رویاهای عشق پر می کشد.
بگو که این دل دیوانه منتظر شنیدن است و این چشمهای خسته منتظر باریدن.
چشمان خیست را به چشمان خیسم بدوز ، بگو آنچه در آن قلب مهربانت است.
بگو که بی صبرانه منتظر شنیدنم ، و عاشقانه منتظر پاسخ دادن به آن.
با آن قلب عاشقش ، با همان چشمان خیس ، با صدای مهربانش گفت : دوستت دارم.
من نیز با همان قلب عاشقتر از او ، با چشمانی خیستر ، با بغض گفتم : من هم خیلی دوستت دارم.
گفت ، گفتم ، گفتیم و آن لحظه های در کنار او بودن عاشقانه شد.
بگو آنچه که دلم میخواهد ، بالاتر از دوست داشتن.
با دستان سردم ، اشکهای روی گونه مهربانش را پاک کردم ، او را در آغوش گرفتم و گفتم : هیچوقت مرا تنها نگذار ، باور کن که بی تو نمیتوانم زنده بمانم.
اون نیز مرا محکم در آغوشش میفشرد و میگفت بدون تو هرگز!
چه آغوش گرم و مهربانی داشت ، دلم میخواست همیشه در آن آغوش گرم بمانم.
آن لحظه  با تمام وجودم احساس کردم برای من است.
او نیز این احساس را داشت ، از شانه های خیسم فهمیدم.
گفتم با تو هستم ، اگر تو نیز با من باشی ، اگر روزی نباشی ، من نیز در این دنیا نیستم.
گفت ، با تو می مانم ، اگر تو نیز با من بمانی ، اگر روزی باشم ولی تو نباشی ، من نیز با تو می آیم هر جا که باشی.
او میگفت ، من نیز برایش درد دل میکردم.
درد دل او ، درد دل من بود ، درد دل ما ، یک راز عاشقانه بود.
رازی که همیشه در دلهایمان خواهد ماند.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/28 - 17:07
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ