یافتن پست: #لحظه

Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
شب است و مثل هر شب انتظار است

دلم با هر تپش لحظه شمار است

اگر بر قاب عکست لکه افتاد

مقصر گریه های بی اختیار است
دیدگاه  •   •   •  1392/05/5 - 11:08
+3
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥

ماجدی:خطیبی ادعایش را ثابت نکند شکایت می‌کنم/حضور مربی-بازیکن منسوخ شده است!



ادامه مطلب در دیدگاه






1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/5 - 00:54
+6
AmiR
AmiR

در خاطرات بی نهایت، بودن را بخاطر اور، در لحظه ی اکنون زندگی کن

خدا را لمس کن، به صدای قلبت گوش کن ، لبخند بزن،

((      تو هستی    ))
دیدگاه  •   •   •  1392/05/4 - 21:56
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
باز قلبم عشق را در خویش باور میکند

با تمام لحظه های بی کسی سر میکند

خاطرات با تو بودن هم چو گل در باغ دل

خلوت بی انتهایم را معطر میکند
دیدگاه  •   •   •  1392/05/4 - 01:16
+4
saqar
saqar



خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

آپلود عکس رایگان و دائمی








آخرین ویرایش توسط 28000 در [1392/05/3 - 19:46]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/3 - 19:41
+7
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان ! ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر ! آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح ! مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر ! از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر ! این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر !

دیدگاه  •   •   •  1392/05/3 - 19:06
+4
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


میدونی چرا وقتی لب کسی رو که دوســــــش دارشی میبوسی چشــــات بسته میشه ؟ چون زیبـــــــاترین لحظه ی عمر آدم دیدنی نیستـــــــ ؛ باید احســـــــــــــــــــاسش کنــــــی


دیدگاه  •   •   •  1392/05/3 - 17:57
+6
alifabregas
alifabregas
آدم ها دروغ نمی گن اگر چیزی می گویند صرفا ” احساسشان ” درهمان لحظه ست … نباید روش حساب کرد …
دیدگاه  •   •   •  1392/05/3 - 17:16
+2
saqar
saqar
در CARLO
با درودی به خانه می آیی و

با بدرودی

خانه را ترک می گویی

ای سازنده!

لحظه ی ِ عمر ِ من

به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه ی ِ واقعی ست

که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.

نوسانی در لنگر ساعت است

که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.

گامی است پیش از گامی دیگر

که جاده را بیدار می کند.

تداومی است که زمان مرا می سازد

لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/3 - 16:05
+2
saqar
saqar
در CARLO

لحظه های لعنتی

!!برای غم انگیز ترین لحظاتم آوازی بخوان. امروز سازم کوک نیست!!

آخرین ویرایش توسط 28000 در [1392/05/3 - 15:57]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/3 - 15:45
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ