ronak
مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم
sepideh
وقتی خدا از پشت ، دستهایش را روی چشمانم گذاشت ، از لای انگشتانش آنقدر محودیدن دنیا شدم که فراموش کردم ... او منتظر است تا نامش را صدا کنم ...
رضا
و عشق از زبان دکتر علی شریعتی...
ronak
مانند هر امیدی روزی زندگی داشته ام. . . . . مانند هر رویایی من هم خواهی شناخت . . . دور از یک جزر و مد از خاموشی به دست باد سپرده شدم از اراده من، در گلوی من موج های مهیب تر از امواج دریا . . . دور از دنیای تو شسته شدم . . . . . . دور از دنیای تو محو شدم
ronak
گفته بودی که چرا محو تماشای منی آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزدم تا که زدستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
رضا
لباس هایت، کفش هایت... همه را نو کرده اي... اما دلت؟ دیروز که باد، روسریت را...کمی عقب می داد، دستانت مستِ کدام دست بود، که...؟!؟! دیروزِ امروزي که فردایش نوروز بود... ...ماهیِ عیدِ نیامده ات مرد همه گفتند که مرد، فقط شمعدانی خانۀ همسایه فریاد زد که: نه...او نمرد...دق کرد... از تَنگیِ تُنگش... از بی مهري تو... از خودخواهی تو... اما این خبر تازه اي نبود...! سالهاست که ماهی ها براي حول حالناي محالِ تو می میرند ، و تو هنوز هم به فکرِ اَحسن الحالِ خود، دنیاي مرا سیاه می کنی... اما امسال تکرارِ هنوزهایم.... هنوزهایت...محو میشود! امسال همۀ ماهی ها آرزو کردند که تو، به آرزویت برسی... شاید با مرگِ من مجال زندگی یابند... شاید...شاید...