محمد
اگر مراد تو اي دوست نامرادي ماست
مراد خويش دگر باره من نخواهم خواست
عنايتي كه تو را بود اگر مبدل شد
خللپذير نباشد ارادتي كه مراست
ميان عيب و هنر پيش دوستان قديم
تفاوتي نكند چون نظر به عين رضاست
مرا به هرچه كني دل نخواهي آزردن
كه هرچه دوست پسندد به جاي دوست رواست
هزار دشمني افتد ميان بدگويان
ميان عاشق و معشوق دوستي برجاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقيست
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو انديشه از ملامت نيست
اگر كنند ملامت نه بر من تنهاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
كه از محبت رويش هزار جامه قباست
بلا و زحمت امروز بر دل درويش
از آن خوش است كه اميد رحمت فرداست
سحر
گاهی دلم می خواهد...
وحشیانه غرورت را پاره کنم!
قلبت را در مشتم بگیرم و بفشارم.
تا حال مرا لحظه ایی بفهمی.
*elnaz* *
می ترسم می ترسم از این خواب که هر لحظه مرا دورتر می برد و هرچه بیشتر شانه هایم را تکان می دهی بیشتر خواب ساعتی را می بینم که در گورستان زنگ می زند ...
reza
خوش به حال باد..
گونه هایت رالمس میکندوهیچکس از او نمیپرسدباتو چه نسبتی دارد..
ای کاش مراباد می افریدند...
همانقدربخشنده و ازاد..
وکاش قبل از انسان بودنت تورابرگ درختی خلق میکردند..
عشق بازی برگ وباد را دیده ای؟؟؟
درهم میپیچند وعاشق تر میشوند...
به خیالم نطفه ی سیب را به وقت عشقبازی برگ و بادبسته اند...
تقدیم به تو...
Alireza
من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم
از زن و غر زدن روز و شبش آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم
نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب
نرود از سر ذلت به هوا فریادم
“هر زنی عشق طلا دارد و بس٬ شکی نیست”
نکته ای بود که فرمود به من استادم
شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور
چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند
محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)
زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش!
مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم
نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم
نه برای دل هر دختر و زن فرهادم
الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: “من
از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟”
reza
قلب مرا میان غمت جا گذاشتی
تا در حریم غربت من پا گذاشتی
رفتی و در سکوت تماشا نموده ام
تنهایی ِ مرا تو چه تنها گذاشتی
رفتی و سهم عشق برای دل تو بود
سهمی برای این دلم آیا گذاشتی ؟
یک بغض کال، یک سبد از درد بی کسی
سهم من غریب که اینجا گذاشتی
گفتی بهار می رسد اما دروغ بود
در قلب من غمی چو اهورا گذاشتی
مجنون دیگری شدی و دشت پیش روت
من را میان غصه چو لیلا گذاشتی
گفتی که از بهشت نصیبی نبرده ای
آن را تمام گردن حوا گذاشتی
یک قطره اشک سهم من از روزگار شد
در لحظه ای که پای به دنیا گذاشتی