ebrahim
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم
3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم
4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم
سحر
مردي ؟؟
هر چقدر مغرور!
هرچقدر صادق!
هر چقدر ساده!
هرچقدر جذاب!
هر چقدر مکار!
درست...
اما گاهی برای داشتن یک یار همراه همدم خوب باید زانو بزنی وابراز عشق کنی
نیوشا
اینجا بر تخته سنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
میآیم . میروم . انگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست
ali rad
مرا دید و نشناخت
این بود درد .
ebrahim
در مراسم توديع پدر پابلو، کشيشي که 30 سال در کليساي شهر کوچکي خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از يکي از سياستمداران اهل محل براي سخنراني دعوت شده بود .
در روز موعود، مهمان سياستمدار تاخير داشت و بنابرين کشيش تصميم گرفت کمي براي مستمعين صحبت کند.
پشت ميکروفن قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد اين شهر شدم .
انگار همين ديروز بود.
راستش را بخواهيد، اولين کسي که براي اعتراف وارد کليسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدي هايش، باج گيري، رشوه خواري، هوس راني، زنا و هر گناه ديگري که تصور کنيد اعتراف کرد .
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترين نقطه زمين فرستاده است ولي با گذشت زمان و آشنايي با بقيه اهل محل دريافتم که در اشتباه بودهام و اين شهر مردمي نيک دارد .
در اين لحظه سياستمدار وارد کليسا شده و از او خواستند که پشت ميکروفن قرار گيرد .
در ابتدا از اينکه تاخير داشت عذر خواهي کرد و سپس گفت که به ياد دارد که زمانيکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولين کسي بود که براي اعتراف مراجعه کرد.
نتيجه اخلاقي: وقت شناس باشيد !
ebrahim
مجنون و مرد نمازگزار
روزي مجنون از سجاده شخصي شخصي عبور مي کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نياز باخدا بودم تو جگونه اين رشته را بريدي؟
مجنون لبخندي زد و گفت:عاشق بنده اي هستم و تو را نديدم و تو عاشق خدايي و مرا ديدي!
ali rad
زندگی سراسر فریادم میزند
اما نمیدانم به کجا مرا میخواند...
گاهی غم ؟ گاهی تنهایی ؟
پس شادیش را در کجا پنهان کرده !!
ali rad
هيچگاه ويتريني نداشتهام تا دلم را در آن به نمايش بگذارم در قامت يک فروشنده دورهگرد عاشق تو شدم از اين روست که تمام خيابانهاي شهر عشق مرا ميشناسند
sahar
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من ب[!] و از ای