یافتن پست: #مرد

maryam
maryam
يه پسر انگلسيه به پسر ايرانيه ميگه چرا خانوماتون با مردا دست نميدن يعنى اين قدر مردا تون شهوت پرستند؟ پسر ميگه چراهرمردي نميتونه دست ملكه شما رو لمس كنه؟ پسر عصباني ميشه ميگه ملكه فرد عادي نيست فقط با افراد خاص دست ميده پسر ايراني ميگه خانوماي ماهم ملكه اند
به افتخار خانومای ایرانی{-37-}
2 دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 21:20
+7
ali rad
ali rad
ه مهمانان بي دردسري هستند

مردگان

نه به دستي ظرفي را چرك مي كنند

نه به حرفي دلي را آلوده

تنها به شمعي قانعند

واندكي سكوت
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 20:59
+4
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
بگذارید بخوابم!زندگی بس آلوده به مرگ است
بگذارید بی صدا بشکنم!زندگی بس در هیاهوی نا مردمی ها گم است
بگذارید گوش هایم را ببندم و کر شوم!زندگی در قفس ساکت قناری مرده است
بگذارید بروم!این زندگی باشد برای شما.....!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 20:50
+5
maryam
maryam
قسمتی از وصیت نامه ی حسین پناهی:
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.
در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش میطلبم.
5 دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 20:19
+7
reza
reza
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، در عزایش گوسفندها سربریدند ( شریعتی )
.
.
.
از خداوند چیزی برایت میخواهم که جز خدا در باور هیچکس نگنجد! دکتر شریعتی.
.
.
.
در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد ، آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم که هست.. ( دکتر علی شریعتی )
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 19:18
+4
reza
reza
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 19:01
+4
☺SAEED☻
☺SAEED☻
در حسرت یک نعره مستانه بمردیم... ویران شود این شهر که میخانه ندارد..........
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 17:38
+6
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
تا همیشه میتوانم تو را از میان مردم دنیا تشخیص دهم...
به شرط آنکه چشمانت را نبندی
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 16:39
+2
maryam
maryam
مطمئن باش و برو، ضربه ات کاری بود، دل من سخت شکست... و چه زشت به من و سادگیم خندیدی، به من و عشقی پاک، که پر از یاد تو بود
و به یک قلب یتیم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود،
تو برو. برو تا راحت تر تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم...
32 دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 14:59
+5
☺SAEED☻
☺SAEED☻
اي کاش سرزمينم به جاي "گربه" شبيه "سگ" بود..!! شايد آنگاه مردمانش به جاي اين همه "خيانت" کردن, کمي "با وفا" بودند
دیدگاه  •   •   •  1390/12/19 - 13:46
+6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ