او آرام می آید و
می بیند و می خواند و می رود.
همین کافی است.
مگر عاشق از معشوق چه
می خواهد؟!
ای عشق جوانه کن بهار است هر شاخ کهن جوانه دار است شد غرق شکوفه سیب و دل نیز حوای همیشه بیقرار است سر سبزی نیم لحظه من سبزینه هفت سبزه زار است ای عشق شکفتنم بیاموز دل غنچه باغ انتظار است بیهوده مگوی کیست معشوق او چشم و چراغ روزگار است شهر تن و شهر جان ما را بسپار به او که شهریار است تا دیده بر او فتاد کاین کیست دل گفت که یار یار یار است ای عشق بدین مجال کوتاه زین بیش مرا چه اعتبار است برخیز و کمند خود رها کن دریاب که آخرین شکار است ای عشق بسوز هستیم را با یک نگهش که شعله وار است خاکستر من به راه او ریز بر گوی که بر منش گذار است بر گو که به دولت قدمهات از منت هر چه هست وارست
اي كساني كه مامور دفن من هستيد ومرا به گورستان ميبريد..
اي كاش ميدانستم اولين كسي كه برسر قبر من مي آيد وآخرين كسي كه مرافراموش ميكند كيست..
پارچه سياهب روي تابوتم بگذاريد تاهمه بدانند كه من بخت سياه بوده ام..
چشم هايم راباز بگذاريد تاهمه بدانند چشم انتظار بوده ام..
دست هايم راباز بگذاريد تاهمه بدانن دست ازنياز رفته ام..
وقطره اي اشك ازگونه هايم بريزيد تاهمه بدانند اشك حسرت ريخته ام..
برگي از دفترخاطراتم را به همه نشان دهيد تاهمه بدانن ناكام مرده ام..
برروي قبرم غالب يخي بگذاريد تابا اولين طلوع نورخورشيد اول به جاي پدرم و دوم به جاي معشوقم اشك بريزد و برسر قبرم بنويسيد:
آرزو به دل گشته دراين كلبه خاموش..