ronak
داشت مرا ترک میکرد گفت اگر نامهربان بودیم ورفتیم اگر بار گران بودیم ورفتیم گفتم .. اینهارا نگو گفت چه بگویم گفتم بگو بادیگران بودیم رفتیم
رضا
درشبي که مي وزيد چشمهاي لال تو نيستان سينه ام پرشد از خيال تو اسمان غريب بود دل شکسته مثل من ناله هاي ابر ها بغض هاي کال تو نذر چشمهاي تو شعر عاشقانه ام تا شفا دهد مرا رنگ سبز چشمان تو جرعه اي ز خنده ات سهم لحظه هاي من چشم هاي پر عطش تشنه ي زلال تو مهربان نگاه تو مشق هر شب من است صبح يک سبد غزل نوش جان حلال تو ماهتاب من!بريز درد خود به جان من دردها براي من هرشب هرچه هست مال تو
ronak
شعری برای باران سروده ام شعری برای دردهای بی کران قطره ها که در نی نی اشک چشمانم متولد میشوند و در راستای خطی ، آرام بر روی گونه هایم جاری می شوند ! باران را میبویم بویی نمیدهد ولی دستانش بسیار مهربانند زیرا مرا به یاد تو سوق میدهند میلی برای رسیدن به تو...
رضا
خلاصه بهاری دیگر بی حضور تو از راه می رسد،... و آن چه که زیبا نیست زندگی نیست روزگار است، گل نیلوفر مردابه ی این جهانیم و به نیلوفر بودن خود شادمانیم