یافتن پست: #ناز

♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
بر خاک بخواب نازنین   تختی نیست /

آواره شدن حکایت سختی نیست /

از پاکی اشک های خود فهمیدم /

لبخند همیشه راز خوشبختی نیست .
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 18:55
+5
saman
saman


ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی





چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی







تو که آتشکده عشق و محبت بودی




چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی







به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را




که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی







تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش




چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی







خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من




نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی







تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست




تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی







ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو




نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی







چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک




که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی







شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان




با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی







شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد




که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی







باز در خواب شب دوش ترا می دیدم




وای بر من که توام خواب شب دوش شدی







ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت




به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی







ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیت




آتشی بود در این سینه که در جوش شدی







شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم




که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی



دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 16:28
+3
saman
saman

من از بالا بلندان شرمسارم 


تورا وعاشقی را دوست دارم


بنازم بر سلوک دستهایت


معلم ای تو خورشید بهارم

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 15:23
+4
saman
saman

من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم

چشمه آرزو های من و تو جاری است

 ابرهای دلمان پربارند

کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا

دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها

روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز

من و تو می دانیم

زندگی در گذر است

همچو آواز قناری در باغ

من و تو می دانیم

زندگی آوازی است که به جان ها جاری است

زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است

زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو

زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری

زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی

زندگی خواب خوش کودک احساس من است

زندگی بغض دل توست به هنگام سحر

زندگی قطره اشکی است  فروریخته بر گونه تو

زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ

زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی

زندگی یک رویاست که به خوابش بینی

زندگی دست نوازشگر توست

زندگی دلهره و ترس درون دل توست

زندگی امیدی است که تو در نگاه من می جویی

زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو

زندگی این همه است

من و تو می دانیم

زندگی یک سفر است

زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال

زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی

زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری

زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی

زندگی منظره است، باران است

زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب

زندگی چرخش یک قاصدک است

زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست

زندگی بوی خوش نسترن است

بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو

زندگی خاطره است

زندگی دیروز است

زندگی امروز است

زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو

زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق

زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز

زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست

زندگی یک حرف است، یک کلمه

زندگی شیرین است

زندگی تلخی نیست

تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است

من و تو می دانیم

زندگی آغازی است که به پایان راهی است

زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است

من و تو می دانیم

زندگی آمدن است

زندگی بودن و جاری شدن است

زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است

زندگی شیرین است

زندگی نورانی است

زندگی هلهله و مستی و شور

زندگی این همه است

من و تو می دانیم

زندگی گرچه گهی زیبا نیست

یا که تلخ است و دگر گیرا نیست

رسم این قصه همین است و همه می دانیم

که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم

زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است

نغمه و ترانه و آواز است

بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت

زندگی زیبا است

من و تو می دانیم

اشک و لبخند همه زندگی است

ناله و آه و فغان زندگی است

آمدن زندگی است

بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است

رفتن و نیست شدن زندگی است

این همه زندگی است

من و تو می دانیم

زندگی، زندگی است...



(سهرابسپهری)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 14:09
+4
saman
saman


زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست

عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست



آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/22 - 11:49]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 11:48
+4
saman
saman

ابرم که می آیم ز دریا

روانم در به در صحرا به صحرا

نشان کشتزار تشنه ای کو

که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم

یک امشب میهمان این دیارم

چو ماه از پشت خرمن ها بر اید

به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود

گل آبی به گندمزار من بود

اگر با دیگران تابیده امروز

همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز

گلی را می شکوفاند دل آویز

گل سردی گل دوری گل غم

گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم

نهال نازک یک بیشه هستیم

جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر

شکسته از دم یک تیشه هستیم...

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 10:28
+2
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
♥♥♥♥♥♥ R A M I N♥♥♥♥♥♥
آنکه بر چشم پر از ناز تو دل باخته است

سال هاست با غم تو سوخته و ساخته است

کاش راز دل بی حجم مرا می دانست

آنکه بین من و تو فاصله انداخته است
دیدگاه  •   •   •  1392/05/22 - 00:56
+4
saman
saman

اي كه با سلسله زلف دراز آمده‌اي
فرصتت باد كه ديوانه نواز آمده‌اي


ساعتي ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسيدن ارباب نياز آمده‌اي


پيش بالاي تو ميرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمده‌اي


آب و آتش به هم آميخته‌اي از لب لعل
چشم بد دور كه بس شعبده باز آمده‌اي


آفرين بر دل نرم تو كه از بهر ثواب
كشته غمزه خود را به نماز آمده‌اي


زهد من با چه سنجد كه به يغماي دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده‌اي


گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده است
مگر از مذهب اين طايفه باز آمده‌اي

آخرین ویرایش توسط saman در [1392/05/21 - 17:53]
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:51
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
خنده دار است.....
" آه " را می کشیم...
" ناز " را می کشیم...
" انتظار " را می کشیم...
" درد " را می کشیم...
اما نقاش خوبی نشده ایم که : " دست " بکشیم.
دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:40
+4
saman
saman

كه تواند مرا دوست دارد


وندر آن بهره ي خود نجويد ؟


هركس از بهر خود در تكاپوست


كس نچيند گلي كه نبويد


عشق بي حظ و حاصل خيالي ست


آنكه پشمينه پوشيد ديري


نغمه ها زد همه جاودانه


عاشق زندگاني خود بود


بي خبر ، در لباس فسانه


خويشتن را فريبي همي داد


خنده زد عقل زيرك بر اين حرف


كز پي اين جهان هم جهاني ست


آدمي ، زاده ي خاك ناچيز


بسته ي عشق هاي نهاني ست


عشوه ي زندگاني است اين حرف


بار رنجي به سربار صد رنج


خواهي ار نكته اي بشنوي راست


محو شد جسم رنجور زاري


ماند از او زباني كه گوياست


تا دهد شرح عشق دگرسان


حافظا ! اين چهكيد و دروغيست


كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟


نالي ار تا ابد ، باورم نيست


كه بر آن عشق بازي كه باقي ست


من بر آن عاشقم كه رونده است


در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟


وز كدامين خم كهنه مستيم ؟


اي بسا قيد ها كه شكستيم


باز از قيد وهمي نرستيم


بي خبر خنده زن ، بيهده نال


اي فسانه ! رها كن در اشكم


كاتشي شعله زد جان من سوخت


گريه را اختياري نمانده ست


من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت


هرزه گردي دل ، نغمه ي روح


افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟


حرف بسيارها مي توان زد


مي توان چون يكي تكه ي دود


نقش ترديد در آسمان زد


مي توان چون شبي ماند خاموش


مي توان چون غلامان ، به طاعت


شنوا بود و فرمانبر ، اما


عشق هر لحظه پرواز جويد


عقل هر روز بيند معما


و آدميزاده در اين كشاكش


ليك يك نكته هست و نه جز اين


ما شريك هميم اندر اين كار


صد اگر نقش از دل برآيد


سايه آنگونه افتد به ديوار


كه ببينند و جويند مردم


خيزد اينك در اين ره ، كه ما را


خبر از رفتگان نيست در دست


شادي آورده ، با هم توانيم


نقش ديگر براين داستان بست


زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست


تو مرا خواهي و من تو را نيز


اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟


به دوپا راني ، از دست خواني


با من آيا تو را قصد بازي است ؟


تو مرا سر به سر مي گذاري ؟


اي گل نوشكفته ! اگر چند


زود گشتي زبون و فسرده


از وفور جواني چنيني


هر چه كان زنده تر ، زود مرده


با چنين زنده من كار دارم


مي زدم من در اين كهنه گيتي


بر دل زندگان دائما دست


در از اين باغ اكنون گشادند


كه در از خارزاران بسي بست


شد بهار تو با تو پديدار


نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان


در بن شاخه ي خارزاري


عاشق تو ، تو را بازيابد


سازد از عشق تو بي قراري


هر پرنده ، تو را آشنا نيست


بلبل بينوا زي تو آيد


عاشق مبتلا زي تو آيد


طينت تو همه ماجرايي ست


طالب ماجرا زي تو آيد


تو ، تسليده ، عاشقاني


عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست


كه بچينندم و دوست دارند


زاده ي كوهم ، آورده ي ابر


به كه بر سبزه ام واگذارند


با بهاري كه هستم در آغوش


كس نخواهم زند بر دلم دست


كه دلم آشيان دلي هست


زاشيانم اگر حاصلي نيست


من بر آنم كز آن حاصلي هست


به فريب و خيالي منم خوش


افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست


يك فريب دلاويزتر ، من


كهنه خواهد شدن آن چه خيزد


يك دروغ كهن خيزتر ، من


رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو


كرده در خلوت كوه منزل


عاشق : همچو من


افسانه : چون تو از درد خاموش


بگذرانم ز چشم آنچه بينم


عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش


افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست


عاشقا ! با همه اين سخن ها


به محك آمدت تكه ي زر


چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟


گردد اين شاخه يك روز بي بر


ليك سيراب از اين چوي اكنون


يك حقيقت فقط هست بر جا


آنچناني كه بايست ، بودن


يك فريب است ره جسته هر جا


چشم ها بسته ، پابست بودن


ماچنانيم ليكن ، كه هستيم


عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست


گر فريبي ز ما خاست ، ماييم


روزگاري اگر فرصتي ماند


بيش از اين با هم اندر صفاييم


همدل و همزبان و همآهنگ


تو دروغي ، دروغي دلاويز


تو غمي ، يك غم سخت زيبا


بي بها مانده عشق و دل من


مي سپارم به تو ، عشق و دل را


كه تو خود را به من واگذاري


 


اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو


چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟


چه كست گفت زين ره به يكسو


همچو گل بر سر شاخه آويز


همچو مهتاب در صحنه ي باغ


اي دل عاشقان ! اي فسانه


اي زده نقش ها بر زمانه


اي كه از چنگ خود باز كردي


نغمه هيا همه جاودانه


بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را


در پس ابرهايم نهان دار


تا صداي مرا جز فرشته


نشنوند ايچ در آسمان ها


كس نخواند ز من اين نوشته


جز به دل عاشق بي قراري


اشك من ريز بر گونه ي او


ناله ام در دل وي بياكن


روح گمنامم آنجا فرود آر


كه بر آيد از آنجاي شيون


آتش آشفته خيزد ز دل ها


هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ


كه بهين خوابگاه شبان هاست


كه كسي را نه راهي بر آن است


تا در اينجا كه هر چيز تنهاست


بسراييم دلتنگ با هم


(محرم قربانی زرنقی)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/21 - 17:33
+1

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ