X
خداحافظ گل لادن .تموم عاشقا باختنببین هم گریه هام از عشق .چه زندونی برام ساختنخداحافظ گل پونه .گل تنهای بی خونهلالایی ها دیگه خوابی به چشمونم نمی شونهیکی با چشمای نازش دل کوچیکمو لرزوند یکی با دست ناپاکش گلای باغچمو سوزوندتو این شب های تو در تو . خداحافظ گل شب بوهنوز آوار تنهایی داره می باره از هر سوخداحافظ گل مریم .گل مظلوم پر دردمنشد با این تن زخمی به آغوش تو برگردمنشد تا بغض چشماتو به خواب قصه بسپارماز این فصل سکوت و شب غم بارونو بردارمنمی دونی چه دلتنگم از این خواب زمستونیتو که بیدار بیداری بگو از شب چی می دونی تو این رویای سر دم گم .خداحافظ گل گندمتو هم بازیچه ای بودی . تو دست سرد این مردمخداحافظ گل پونه . که بارونی نمی تونی ...طلسم بغضو برداره .از این پاییز دیوونه خداحافظ .....!
سر بزار روی شونه هام ,
تا بگم آروم از غصه هام تا بگم چی امد به سرم ،
رفت چرا نازنین دلبرمعیش و شراب و مستی ،
کار ما بود عشق و خدا و هستی ، یار ما بود اما شد،
رنگ زمستون , نو بهار مابزم مهر و جنون در دل به پا بود سینه لبریزه از شور ،
از وفا بود اما غم ، آمد به قلبم ، ای خدا چرا؟
سوختم ، سوختم من از غم ، دل او پی یار دیگری بود که عمر رویای من به سر رسیدباختم ،
باختم من به او ، همه ی عمرٍ دلدادگی رو که غربت به خانه ام سرک کشید
تصوﺭ ﻛﻨﻴﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﺮﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﺟﻨﮓ:
ﻣﻬﺴﺎ ﺗﻔﻨﮓ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮ ﻛﻦ؛ ﺑﺎﺷﻪ ﻳﻪﻟﺤﻈﻪ ﻭﺍﻳﺴﺎ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺑﺒﻨﺪﻡ!
ﻧﻴﻠﻮ ﺧﺸﺎﺏ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻴﺎﺭ؛ ﺃﻩ ﻳﻪﺳﻮﺳﻚ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﺧﺸﺎﺑﺎ ﺭﺍه ﻣﻴﺮﻩ!
ﺷﺒﻨﻢ؛ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻜﺶ, ﻭﺍﻱ ﻧﻪﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﻥﺑﺒﻴﻨﻢ!
ﺳﻮﺳﻦ ﻫﻔﺘﻴﺮﺍ ﺭﻭ ﭘﺮ ﻛﻦ ﺍﻩ ﺩﻳﺪﻳﻦﭼﯽ ﺷﺪ ﻧﺎﺧﻨﻢ ﺷﻜﺴﺖ!
ﻧﺎﺯﯼ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻂﻣﻘﺪﻡ؛ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ ... )) خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
چه زیبا خالقی دارم..
چه بخشنده خدای عاشقی دارم..
که میخواند مرا با آنکه میداندگنه کارم..
اگر رخ بربتابانم,دوباره مینشیندبر سرراهم..
دلم رامی رباید با طنین گرم وزیبایش
که در قاموس پاک کبریایی,قهر,نازیباست
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
دلم گرم است,می دانم که می داند بدون لطف او تنهای تنهایم
خدای من, خدایی خوب می داند
ومی داند که سائل را نباید دست خالی راند
چه ترس از ظلمت شبها به هنگامی که می گوید
عزیزم حاجتی داری اگر,اینک بخوان مارا
که من حاجت روا کردن برای بنده ام را دوست می دارم..
شب در آسايشگاه
يك خانم بدو بدو مياد پيش فرمانده و ناز و عشوه ميگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتين؟
فرمانده: بله بسيار زياد!
خب حالا واسه اينكه دوباره دوست بشيم بياييد تو آسايشگاه داره سريال فرار از زندان رو نشون ميده، همه با هم ببينيم
فرمانده: بريد بخوابيد!! الان وقت خوابه!!
فرمانده ميره تو آسايشگاه:
وا...عجب بي شعوري هستي ها، در بزن بعد بيا تو
راست ميگه ديگه، يه يااللهي چيزي بگو
فرمانده: بلندشيد بريد بخوابيد!
همه غرغر كنان رفتند جز 2 نفر كه روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببينم چيكار ميكنيد؟
واستا ناخوناي پاي مهشيد جون لاكش تموم بشه بعد ميريم.
آره فري جون؛ صبر كن اين يكي پام مونده
فرمانده: به من ميگي فري؟؟ سرباز! بندازش انفرادي.
سرباز: آخه گناه داره، طفلكي
مهشيد: ما اومديم سربازي يا زندان! عجبا