نصف جذابیت دخترا به ترسو بودنشونه ...
دختری که سوسک بکشه به درد زندگی نمیخوره !
نصف جذابیت دخترا به ترسو بودنشونه ...
دختری که سوسک بکشه به درد زندگی نمیخوره !
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میرَوم و انگشتانم را
بر پوستِ کشیدهی شب میکِشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مَرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مَرا به میهمانی گنجشکها نخواهد بُرد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مُردنیست
[فروغ فرخ زاد]
همیشه منتظرت هستم
خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم:
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین…
[کیکاووس یاکیده]
از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود
که به طوفان پا نهادی. معنی طوفان همین است!
[کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی]
گدا چهارراه قدس بودم ،هنوز چند روزی به نوروز مانده بود
گدا بودم اما از لحاظ مالی بد نبودم در آن روزها
هر روز کارم از هفت یا هشت صبح اغاز میشد و من یک پیر مرد خسته تر از دیروز برای مقداری پول خود را به هیچ دنیا می کشاندم
...یک روز مانده بود به عید در میان ترافیک ماشین هایی که از خرید می امدند یا به خرید میرفتن ماشین مدل بالایی بود که در میان ترافیک انبوه
به چشم برق میزد
هنوز بیست ثانیه مانده بود که چراغ سبز شود که ناگهان صدای مردی را شنیدم که صدا زد اقا... اقا...! برگشتم دیدم همان مردی است که میان حاضران بیشتر به چشم می خورد...
اول فکر کردم اشتباه گرفته تا اینکه گفت پدر جان میای؟....
به چهره او نگاه میکردم و به سمتش میرفتم
هنگامی که به کنارش رسیدم ناگهان چراغ سبز شد
مردی با موهای بلند و ته ریشی مرتب بود که از من خواست سوار ماشینش شوم
با تعجب سوار شدم ،لباس کهنه ای که جای دوخت بر روی ان مشخص بود بر تن داشتم
عقب ماشین را میدیدم پر از گلهایی بود که سر ان چهار راه می فروختند
به او گفتم با من چه کار داشتی جوون؟...
گفت :پدر جان فردا عید...چرا هنوز کار میکنی؟چرا از زندگی بهتر استفاده نمیکنی؟
گفتم :استفاده شما میکنید ما کجای دنیا هستیم
در این هنگام میدیدم که این مرد توجه هر انسانی رو به خودش جلب میکنه به نظر سرشناس میومد...
ماشین متوقف کرد، از پشت ماشین بسته ای اورد
با لبخندی گفت : این چند روزو خوشی کن و بسته را به من داد
هنوز متعجب بودم ،با کنجکاوی از ماشین پیاده شدم
در حالی که ان جوان دورتر میشد بسته را باز میکردم
داخل بسته ی پر از اسکناس نوشته بود هفت میلیون پاداش برای فرهاد مجیدی
دوســتان عـــزیزم نظر
نخیشم پسرا هم سوسکن هم موشن...
1392/05/20 - 18:15نخیر
1392/05/20 - 18:17اوهوم
1392/05/20 - 18:17
1392/05/20 - 18:17دخترا موشند دخترا از همه چیز میترسند
اوهم اوهوم اوهوم...
1392/05/20 - 18:17