یافتن پست: #نشست

ehsan
ehsan
شانس ما همیشه تو سینما یا تئاتر
صندلی جلویی یه خانومی نشسته که موهاشو اندازه گنبد امام زاده داوود بالا برده
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 17:56
+6
☺SAEED☻
☺SAEED☻
یه عمره نشستیم پای لرزه خربزه هایی که هنوزم نفهمیدیم کی خوردیم...:|
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 16:02
+6
ebrahim
ebrahim
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
:D
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 15:31
+5
mina_z
mina_z
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟!فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند:
*خدایا شکر*
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 15:21
+6
t  @  r  @  n  e
t @ r @ n e
———————————

وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر رفت به

انتظار آمدنش نشستم وقتی دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من اورا

دوست داشتم وقتی اوتمام شد من اغاز شدم و چه سخت است تنها متولد

شدن مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن
دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 13:39
+8
پاراگلایدر
پاراگلایدر
من هستم توی ایستگاه و مرد جوانی با کیف سامسونت و صورت خسته و تنها. نشسته ام روی نیمکت او راه می رود. نگاهم نمی کند. گمانم حس می کند شاید از تنهاییمان بترسم صورتش را انداخته پایین می رود آن طرف تر . نمینشیند روی نیمکت. زیر چهارچوب هم نمی ایستد. می رود آن طرف. تا نبینمش تا نترسم از تنهاییمان. راست است فکرهاش. راحت ترم وقتی که نیست زیر چهارچوب. راحت ترم وقتی نمی بینمش و ترسم نیست از تنهایی شبانه ایستگاه. فکر می کنم این قوانین نانوشته را کی تصویب کرده است؟
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/3 - 00:17
+2
نیوشا
نیوشا
پسر نوح با بدان بنشست!
الان برو زندگیشو ببین چـــــــــــــــی شده!
میگن سوناتا 2011 خریده...!!!
والاااااا...!:|
3 دیدگاه  •   •   •  1390/12/2 - 19:27
+9
ronak
ronak
سر جلسه امتحان نشستی هرچی تو کلته رو برگه خالی میکنی آخرش نصف صفحه
هم پر نمیشه، بعد یه نفر بلند میشه میگه آقا یه برگه دیگه بدین جا ندارم...
اون لحظه میخوای صندلی رو از پهنا بکنی تو حلقش..
دیدگاه  •   •   •  1390/12/2 - 18:51
+2
ronak
ronak
ااااااااااااهههههههههه. بدبخت بچه.حالا چرا اونجا نشسته این چنگاله
دیدگاه  •   •   •  1390/12/2 - 18:06
+5
saeed
saeed
سر کلاس ادبيات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن - رفتم ... رفتي ... رفت ... ساکت مي شوم ، ميخندم ولي خنده ام تلخ مي شود استاد داد مي زند : خوب بعد ؟ ادامه بده ! و من مي گويم : - رفت ... رفت ... رفت ... رفت و دلم شکست ... غم رو دلم نشست ... رفت و شاديم بمرد ... شور از دلم ببرد ... رفت ... رفت ... رفت ... و من مي خندم و مي گويم : خنده ي تلخ من از گريه غم انگيز تر است .............. کارم از گريه گذشته به سيه
دیدگاه  •   •   •  1390/12/2 - 12:21
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ