ریــ ــز و درشــ ــت لازم نیست!
برای عاشــ ــق شدن کافیـست تــ ــو نگاه کنی
و من ...
لبخـ ـند بزنمــ
به دلتنگي هايمـــ دست نزن
بهانه ي روانــــــ شدنش هستي !! . . .
هي مرد!!!!!!!!!!
سرتو بگير بالا و تو چشمام نگاه كن
نگاه كن
نگاه كن
نترس
از چي مي ترسي؟
از يه نگاهه ساده؟
نگاهم ترس داره؟
از چشام مي ترسي يا اين اشك ها ديوونت مي كنه؟
از اين كه حرفاي كثيفت باعث اين اشك ها باشه؟
تو از اين اشك ها مي ترسي؟
با توام !
نگاهم كن . . .
نگاه كن كه اين اشك ها واسه چي ميريزن . . .
نگاه كن كه چي به روزم آوردي . . .
مگه با تو نيستم . . .
نگام كن. . .
لعنتي . . .
نگام كن . . .
مي فهمي تحقير چيه؟
مي فهمي به خاطر عشق ، اشك ريختن چيه؟
مي فهمي وقتي ميگي اگه صدات در بياد ميزنمت ازت ميترسم يعني چي؟
مي فهمي دست يه مرد سنگينه؟
مي فهمي سنگيني يه سيلي چي كار مي كنه؟
همون كاري كه تو مي كني . . .
همون كاري كه حتي با حرفا و توهماتت باهام ميكني.
تحقير و تهمت درد داره . . .
بفهم . . .
بفهم كه اين اشك ها صورتمو مي سوزونه . . .
بفهم كه قلبم تيكه تيكه ميشه . . .
بفهم كه دنيامو . . .
قلبمو . . .
بدنمو . . .
تو رو به جونه قناري ها ! تو رو به اون خداي بالا سرمون بفهم!
تو رو به خدايي كه بهت زندگي داده بفهم . . .
تو كه اسمتو مرد مي ذاري زن بودنم رو دركم كن
بفهم كه دارم جون ميدم تا عشقمو ببيني . . .
تو كه ميگي دوسم داري . . .
تو كه ميگي فقط منو خواستي . . .
باورم كن كه تنها عشق دنيام تويي . . .
پ.ن مهم : مخاطب دارد اين نوشته ها!
مردي كه عاشقم كرده
باورش كردم
يار و ياورش شدم
مردي كه نام 4 حرفي اش 4 جهت وجودم رو گرفته@hamid-avp
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود
من زانو هايم را در اغوش کشيده بودم آنگاه که تو براي در آغوش کشيدن ديگري به زانو درآمدي
روزي يكي از دوستانش به ديدنش آمده بود. دوستش پس از اطلاع از وضعيت دشوار او گفت: واقعا عجيب است ! درست بعد از اينكه تصميم گرفتي مرد خدا شوي زندگي ات بدتر شده نمي خواهم ايمانت را ضعيف كنم اما چرا وضع زندگيت اينطور شده، چرا؟؟
آهنگر خواست پاسخي ندهد، اما صدايي درون دلش گفت : بگو! بي هيچ خجالتي حرفت را بزن! شجاع باش!!
آهنگر گفت :
در اين كارگاه آهنگري برايم فولاد خام مي اورند تا از آن شمشير بسازم. مي داني چطور اين كار را ميكنم؟؟ فولاد را به اندازه ي جهنم حرارت ميدهم تا سرخ شود ، بعد با بي رحمي سنگين ترين پتك را برمي دارم وپشت سرهم به آن ضربه مي زنم تا اينكه فولاد شكلي را كه مي خواهم بگيرد. بعد، آن را درون آب سرد فرو مي برم ، به طوري كه تمام كارگاه را بخار فرا مي گيرد . فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما رنج مي كشد وناله مي كند. يك بار كافي نيست بايد اين كار را انقدر تكرار كنم تا به شمشير مورد نظرم دست يابم.
آهنگر لحظه اي سكوت كرد.....سپس گفت:
گاهي فولاد نميتواند تاب اين همه رنج و فشار را بياورد . حرارت ، ضربات پتك و آب سرد باعث ترك خوردن شمشير مي شود آنگاه مي فهمم كه اين، شمشير مورد نيازم نيست . لذا آن را كنار مي گذارم .
آهنگر:
مي دانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو مي برد. ضربات پتكي را كه بر زندگي من وارد كرده پذيرفته ام .گاهي به شدت احساس گرما مي كنم . انگار فولادي باشم كه از آب ديده شدن رنج مي برم . تنها خواسته ي من اين است: خداي من ازكارت دست نكش تا شكلي را كه ميخواهي به خود بگيرم ..... باهرروشي كه مي پسندي ادامه هر مدت كه لازم است ادامه بده...... اما هرگز مرا به ميان فولادهاي بي فايده پرتاب نكن!!
ودر آخر ياد بيتي شعر افتاد:
هركه در اين بزم مقرب تر است جام بلا بيشترش مي دهند