یافتن پست: #نگاه

saman
saman
در CARLO

مرد ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ 25 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ


ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯿﻬﺎﯼﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ,


ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ 


ﭘﺴﺮ 25 ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ


ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ


ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯿﮑﺮﺩ, ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ :


" ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . " 


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.


ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ, ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ


ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺎﺕ ﭘﺴﺮ


ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ 5 ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ، 


ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.


ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : 


"ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ, ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ"


ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ. ﺑﺎﺭﺍﻥ


ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ.


ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ


ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : 


" ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ, ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖِ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. "


ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:


"ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﻨﺎﯾﯿﺶ


ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ? "


ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:


" ﺍﯾﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻲ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ .. "


ﭘﺴﺮ ﻣﻦﻭﺍﻗﻌﺎ اسكله :|
دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 15:39
+5
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا... جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا... وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا... روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا کم‌کم زمانه داشت به هم می‌ رساندمان در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام دنیا چه‌ قدر سرد و کسل بود و ما دو تا، از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا...
دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 02:57
+7
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

تمام ریشه ها خشکیده اینجا همه اندیشه ها از یاد رفتست به این نسلی که در راه است سوگند که نسل آدمی بر باد رفته ست در اینجا حرف بی رنگی قدیمی ست نگاه نغمه ها در گیر رنگ است به قول شعر مولانا : در اینجا وجود عشق آلوده ننگ است به جز دیوانه هائی در خیابان نمانده ردی از دنیای مجنون نظامی نیست اینجا تا ببیند چه آمد بر سر فردای مجنون در این دیری که شیرین غرق رنگ است و عشقpak  بازاری ندارد به جزء هنگام قطع ریشه ی دل کسی با تیشه ها کاری ندارد چه آمد بر سر اندیشه ی ما که (دانستن) خریداری ندارد؟ نفهمیدن ) چه دشوار است...اما برای نسل ما کاری ندارد اگر میگفت سعدی : (آدمیت نشانش بر لباس آدمی نیست) نمی دانست نسلی خواهد آمد که حتی در لباس آدمی نیست

دیدگاه  •   •   •  1392/04/30 - 02:38
+8
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
دیشب در رویای سن پی یدرو بودم

انگاه هیچ موقع آنجا نبوده ام

دختری جوان با چشمانی مثل صحرا و انگار همه اینها همین دیروز بود و نه خیلی دور

نسیم این جزیره استوایی با تمام طبیعت وحشی و آزاد آن

این همان جایی است که دوست دارم زمان طولانی را در آنجا باشم

در این جزیره زیبا

و زمانیکه سامبا نواخته میشود خورشید هم در آسمان اوج میگیرد

و گوشهایم زنگ میزنند و چشمانم میسوزند با این لالایی اسپانیایی تو

من عاشق سن پی یدرو شدم

باد گرم دریا را طی میکند و او هم مرا صدا میکند

و میگوید دوستت دارم

دعا میکردم که آن روزها پایانی نداشته باشند ولی افسوس که خیلی زود سپری شد

نسیم این جزیره استوایی را دوست دارم با تمام طبیعت وحشی و آزاد آن

و این جایی بود که دوست داشتم زمانی طولانی را در آنجا باشم
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 20:24
+3
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
`☆¯`•.¸☆•.¸ƸӜƷAsiyE ☆¯`•.¸☆
در CARLO
یکی بهم مسیج داده چشات سحر و جادو میکنن...!

من : واقعن؟

اون : شک داری برو یه نگاه تو آینه بنداز

من : الان سرما خوردم زیاد جالب نیستمااا

اون : وااااااااااااای ینی الان خمارن اون چشا؟ <img src=" title=":|" />

من : آره O_o

اون : دیگه؟....

من : آب دماغمم میاد!

اون : <img src=" title=":|" />

بیشعور بلاکم کرد نذاشت از وضع روده هام براش بگم
2 دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 19:34
+7
saman
saman
در CARLO
 چهارتا از مهم ترین دست آوردهای دانشگاه:
 - اس ام اس دادن بدون نگاه کردن به موبایل
 - خوابیدن در حالت نگاه کردن به کتاب
 - کار گروهی در هنگام امتحان
 - حرف زدن بدون تکون خوردن لب !
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 17:23
+6
saman
saman
در CARLO
 عکاس سرکلاس درس اومده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیره،
 معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع بشن
 معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه ‌تون بزرگ شدید
 به این عکس نگاه کنید و بگید:
 این احمده ،الان دکتره ، یااون مهرداده ، الان وکیله
 یکى از بچه‌ها ازته کلاس گفت : اینم آقا معلمه، الان مـــــــــــــرده !
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 16:21
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 15:35
+6
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani

گاهي دلم ميگيرد  از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم فريبت ميدهند.  دلم ميگيرد از خورشيدي كه گرم نميكند... و نوري كه تاريكي ميدهد.  ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت ميدهند.  دلم ميگيرد از سردي چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد  و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند. دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين همه هيچ !!!!!!!! گاهي حتي از خودم هم دلم ميگيرد

دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 15:32
+6
saman
saman
در CARLO

امروز یه سر رفتم محله قدیممون


همه خونه ها و مغازه ها و آدما رو یه دل سیر نگاه کردم


ولی هیچ حس خاصی بهم دست نداد …


آخه ما هنوزم تو همون محله زندگی میکنیم …:|

دیدگاه  •   •   •  1392/04/29 - 12:17
+4

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ