![nanaz](http://bia2uni.ir/i/avatars/thumbs1/1375786752655926.png)
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پروازکبوتر از ذهن واژه ای در قفس است حرف هایم ،
مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست همچنان که فلز ،
زیوری نیست به اندام کلنگ در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز،
و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت و به انان گفتم:
هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور بادی خواهند ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه
برای مهربون ترین داداشم
سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ،
طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است اما تو لااقل ،
حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحضه یک فوج کبوتر سپید ،
از فراز کوچه ما می گذرد باد بوی نامه های کسان من
می دهد یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان ! نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ،
بی حرفی از ابهام و آینه ، از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــکـــن ! ! !
تمام ریشه ها خشکیده اینجا همه اندیشه ها از یاد رفتست به این نسلی که در راه است سوگند که نسل آدمی بر باد رفته ست در اینجا حرف بی رنگی قدیمی ست نگاه نغمه ها در گیر رنگ است به قول شعر مولانا : در اینجا وجود عشق آلوده ننگ است به جز دیوانه هائی در خیابان نمانده ردی از دنیای مجنون نظامی نیست اینجا تا ببیند چه آمد بر سر فردای مجنون در این دیری که شیرین غرق رنگ است و عشق pak بازاری ندارد به جزء هنگام قطع ریشه ی دل کسی با تیشه ها کاری ندارد چه آمد بر سر اندیشه ی ما که (دانستن) خریداری ندارد؟ نفهمیدن ) چه دشوار است...اما برای نسل ما کاری ندارد اگر میگفت سعدی : (آدمیت نشانش بر لباس آدمی نیست نمی دانست نسلی خواهد آمد که حتی در لباس آدمی نیست
یکبار هم وقتی که منتظرت نیستم به سراغم بیا !
بگذرا خیالم غافلگیر نگاهت شود
@sanaaz