maryam
یڪ روز می رسد...
یڪ ملافه ی سفید پایان می دهد...
به من...
به شیطنت هایم...
به بازیگوشی هایم...
به خنده های بلندم...
روزی ڪــه همه با دیدن عڪـسم بغض می کنند و می گویند:
دیوانه دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده...
farhad
محکم ببار باران نم نم مرهم زخم هایم نیست.
*elnaz* *
میخواهم مدتی نباشم...
میخواهم مدتی ساکت باشم،
حرف نزنم
بروم یک گوشه دراز بکشم،
چشمانم را ببندم به روی این دنیا
و از زمین و آدم هایش دور شوم،
میخواهم سفری به رویاهایم داشته باشم،
مدتی آنجا بمانم تا دوباره به آرامش خیالی ام برسم،
از دورویی مردم خسته ام،
روحم یخ بسته است،
دیگر بوی مرگ را احساس میکنم....