گاهی دلم می خواهد ،وقتی بغض میکنم،
خدا از آسمان به زمین بیاد ،اشک هایم را پاک کند،دستم را بگیرد و
بگوید: اینجا آدما اذیتت میکنن؟!!
بیا بریم...
چه زیبا خالقی دارم..
چه بخشنده خدای عاشقی دارم..
که میخواند مرا با آنکه میداندگنه کارم..
اگر رخ بربتابانم,دوباره مینشیندبر سرراهم..
دلم رامی رباید با طنین گرم وزیبایش
که در قاموس پاک کبریایی,قهر,نازیباست
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
دلم گرم است,می دانم که می داند بدون لطف او تنهای تنهایم
خدای من, خدایی خوب می داند
ومی داند که سائل را نباید دست خالی راند
چه ترس از ظلمت شبها به هنگامی که می گوید
عزیزم حاجتی داری اگر,اینک بخوان مارا
که من حاجت روا کردن برای بنده ام را دوست می دارم..
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پروازکبوتر از ذهن واژه ای در قفس است حرف هایم ،مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد و به آنان گفتم:سنگ آرایش کوهستان نیست همچنان که فلز ،زیوری نیست به اندام کلنگ در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز،و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت و به انان گفتم: هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور بادی خواهند ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه