این روز ها آنقدر با خودم مشکل دارم که پشت سر خودم حرف میزنم یکی به دو میکنم / با آینه لباس هایم را به دو رنگی متهم میکنم و هر صبح / بهم میزنم حال دنیا را در فنجان های قهوه ندیده بی آنکه نگران این باشم که فال ِ آدمهایش از هم سر در بیاورد دنیای هر جایی ِ من / دامنش را هم بالا بگیرد چیز جدیدی برای نشان دادن ندارد نفس کشیدن در گیر و دار اکسیژن های بی سرو پا که در ادکلن های اطرافیانم سرک کشیده اند زندگی دسته جمعی با تفکر های تک سلولی که در بستر ِ سنت / تکثیر می شوند خواب آلودگی درمیان هجوم میله ای که به دست ها آویزان شده در مترو تکرار .... رار ... ار .... تکراری ام
دخترک برگشت چه بزرگ شده بود
پرسیدم : پس کبریت هایت کو؟ پوزخندی زد!
گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد... گفتم: میخواهم امشب با کبریتهای
تو ، این سرزمین را به آتش بکشم!!
دخترک نگاهی انداخت ، تنم لرزید...
گفت : کبریت هایم را نخریدند!
سالهاست تن می فروشم! می خری؟؟؟!