گم شدم توی شبی که خودمم،شبی که حتی یه فانوس نداره منو با خودت ببر به روشنی،
آخه هیچکی مثل تو منو دوست نداره لک زده دلم واسه یه هم زبون،
شیشه دل همه سنگ شده میدونی دلیل گریه هام چیه،
آی خدا دلم برات تنگ شده
من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن هیچ انسانی انسانی دیگر را خوار نمی شمارد زمین از عشق و دوستی سرشار است و صلح و آرامش ، گذرگاهایش را می آراید من در رؤیای خود دنیایی را می بینم که در آن همگان راه گرامی آزادی را می شناسند حسد جان را نمی گزد و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند سیاه یا سفید از هر نژادی که هستی از نعمت گسترده زمین سهم می برد هر انسانی آزاد است شور بختی ، از شرم سر به زیر می افکند و شادی ، همچون مروا[!] گران قیمت نیازهای تمامی بشریت را بر می آورد چنین است دنیای رؤیای من . شعر از : "لنگستن هیوز" (ترجمه: احمد شاملو
این که جز عشق هیچ نیست
تنها چیزیست که از عشق می دانیم
همین کافیست
بارِ کشتی باید
به قدرِ گنجایشِ آن باشد.