یافتن پست: #پرواز

jalal
jalal
به تو پرواز را اموختم و رهایت کردم تا ستاره ی دنباله دار باشی.... کاش با تو از عشق می کفتم تا بیاموزی کمی وفادار باشی! بادبادک کوچک من!
دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 21:38
+5
ramin
ramin
مرگ آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک نفس سبزبهاری جاریست
دیدگاه  •   •   •  1390/12/24 - 18:53
+9
fowkes
fowkes
یکی به دوست دخترش میگه بیا با قایق عشقمون تو این بیابون پرواز کنیم... پیتکو... پیتکو...{-18-}{-18-}
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/22 - 22:50
+4
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
در مسلک ما معنی پرواز چنین است:...
با بال شکسته به هوای تو پریدن
دیدگاه  •   •   •  1390/12/22 - 16:10
+6
مهسا
مهسا
دیدی همان یک مشت

دانه ی احساسی که پاشیدی
چطور خیال پرواز را

از سر این پرنده

پراند ؟{-15-}
دیدگاه  •   •   •  1390/12/22 - 15:31
+6
سحر
سحر
بگو ، چگونه پرواز کنم؟
پرواز میخواهم
بادبادکم را بدهید ...
میخواهم دل بکنم از این زمین
و وابستگی هایم
... اما نخ خیالم به تو گره خورده ،
تو بگو ، چگونه پرواز کنم؟
دیدگاه  •   •   •  1390/12/22 - 12:48
+6
نقش
نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو، با فریادِ موجی سینه سا!
آن که یک دم، بر وجود من گواهی داده بود،
از سر انکار، می پرسید: کو؟ کی؟ کِی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم
از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان: دریا، زمان: چون موج، ما: مانند نقش،
لحظه ای مهمانِ این هستی دِهِ هستی رُبا!
یا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب،
بر تلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!
باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرق بسیار است بین نقش ما، با نقش پا.
فرق بسیار است بین جان انسان و حباب
هر دو بر بادند، اما کارشان از هم جدا
مردمانی جانِ خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جانشان در تار و پود جانِ ما!
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!
هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید، نقش بر جا ماندنی
تا چو جانِ خود جهان هم جاودان دارد تو را!

(فریدون [!])
آخرین ویرایش توسط hajivandian در [1390/12/27 - 10:28]
1 دیدگاه  •   •   •  1390/12/21 - 20:36
+6
سیاهه ای از آسمان
سیاهه ای از آسمان
یادمه وقتی بهم رسیدیم
تو زمینی بودی و هم رنگ خاک
من آسمونی بودم و هم سازه باد
تو به من راه رفتن با کفش های گلی روی اسفالت رو یاد دادی
و پرواز را از من آموختی ….. هرچند نیمه کاره
روزی بالهایم را برای تجربه کردن آغوش آسمان قرض گرفتی و
جاش قول دادی کفشهایت را به من بدهی…!
و پ[!] ، بال زدی و بال زدی
اوج گرفتی بالاتر و بالاتر … دورتر ودورتر و دیگر دیده نشدی
تو انقدر ذوق پرواز را داشتی که یادت رفت کفشهایت را درآوری
ومن وقتی به خودم آمدم پا برهنه چشم به راه برگشتنت
ایستاده بودم روی جاده … روزها گذشت و تو برنگشتی
چون راهه برگشت را در آغوش آسمان گم کرده بودی …..
آخه میدونی !! تو هیچ وقت درس
پرواز را خوب یاد نگرفتی
ومن دلسوزانه از این پایین با حداکثر توانم
آخرین درس پرواز راهم برایت فریاد زدم شاید بشنوی
مواظب باش با کفشهایه گلییت آسمان را
کثیف نکنی
و آن وقت بدون بالهایم و کفشهایت روی آسفالت راه زمینیم را
آغاز کردم ……
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 18:30
+6
OMiD
OMiD
بين ایرانی ها يه مسابقه مهارت شمشير زني ميذارن . بعد از مسابقه خبرنگار
با سه نفر اول مصاحبه می کنه ....
اول ميره سراغ نفر سوم:
شما چي شد که نفر سوم شدي ؟
نفر سوم یه مگس رو تو هوا با شمشير دو نصف ميکنه .....
خبرنگاره ميره سراغ نفر دوم . نفر دوم هم یه مگس به خبرنگار نشون ميده با شمشير تو
هوا دوتا بالشو میزنه ....
خبرنگار هاج و واج مي مونه که نفر اول چه شاهکاريه ؟
به نفر اول که غضنفر بوده ميگه شما چه مهارتي نشو ن دادي؟ غضنفر يه مگس نشونش
ميده با شمشير تو هوا مگس رو ميزنه...مگسه اول ميفته زمين بعد بلند ميشه دوباره
پرواز ميکنه...
خبرنگارمیگه ...اين که رفت!
غضنفر میگه رفت ... ولی دیگه هیچوقت بچه دار نمیشه ....
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 17:06
+2
-1
انسان باشیم
مهر، چون مادر، می تابد، سرشار از مهر
نور می بارد از آینۀ پاک سپهر
می تپد گرم، هم آوازِ زمان، قلب زمین
موجِ موسیقیِ رویِش! چه خوش افکنده طنین.
ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار
رود، می گرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، می خواهد جاری کند از چوب، گلاب!.
خاک، می کوشد، تا دانه نماید پرواز!
باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز!
مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ
مِهر، می خواهد تا لعل بسازد از سنگ!
تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور
سرو، نیلوفرِ نشکفتۀ نو خاسته را
می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا
سرخوشانند، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه کین.
اشک می جوشد در چشمۀ چشمم ناگاه
بغض می پیچد در سینۀ سوزانم، آه!
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم!

(فریدون [!])
آخرین ویرایش توسط hajivandian در [1390/12/20 - 14:38]
دیدگاه  •   •   •  1390/12/20 - 13:22
+7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ