یافتن پست: #چشم

♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اردی بهشت هم باشد

اما تو که نباشی

تمام سال من بوی جهنم میدهد

یه چشمهایت قسم....
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:33
+3
saman
saman
آدمای دلتنگ ؛
وقتایی که خیلی بهشون خوش میگذره و میخندن ،
یهو سرشون رو برمیگردونن اونوری …
یکم ثابت میشن …
یواش یواش چشماشون پر اشک میشه

(نجیب زاده)
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:25
+2
saman
saman
زندگی را باید از گرگ آموخت و بس
گرگ با همنوعانش شکار میکند
خو میگیرد زندگی میکند
ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب هنگام خواب با یک چشم باز میخوابد
شاید گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است…
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 16:07
+1
saman
saman

همیشه منتظرت هستم
خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم:
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین…


[کیکاووس یاکیده]

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 14:16
+3
saman
saman

به کوری چشم دنیا


که ساز مخالف می زند با من . . .


من ساز خودم را میزنم…!

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:46
+3
saman
saman

دست همیشه برای زدن نیست ….


کار دست همیشه مشت شدن نیست …..


دست که فقط برای این کار ها نیست …..


گاهی دست میبخشد …..


نوازش میکند ….. احساس را منتقل میکند …..


گاهی چشمها به سوی دست توست …..


دستت را دست کم نگیر ……!

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:42
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
تو مدرسه ازم خواستند ضمایررو بگم..

کمی مکس کردم


سپس گفتم:
من...من...من.....
گفت پس بقیه:

اشک از گوشه چشمم چکید

گفتم همه رفتند

تنها
من ماندم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:37
+1
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


از لحظه ای که چشم باز میکنم کار شروع میشود نظارت و برسی کیفیت تک تک اعضای بدن قلب … چشم … گوش … مبادا ذره ای از عاشق تو بودن منحرف شده باشند . . . !


دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 12:29
+3
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


سیگار بین لبانم دلبری می کند . . . چشمانم تاریک تاریک تاریک . . . دستم را دراز می کنم گونه هایت را لمس کنم . . حجمی از دود می پاشد از هم تو . . . یک رویای دود آلود . . .


دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 12:27
+2
roya
roya
در CARLO

این داستان رو تا تهش بخون 

نامردی اگه نخونیا



Cover.jpg

گدا چهارراه قدس بودم ،هنوز چند روزی به نوروز مانده بود


گدا بودم اما از لحاظ مالی بد نبودم در آن روزها
هر روز کارم از هفت یا هشت صبح اغاز میشد و من یک پیر مرد خسته تر از دیروز برای مقداری پول خود را به هیچ دنیا می کشاندم



...یک روز مانده بود به عید در میان ترافیک ماشین هایی که از خرید می امدند یا به خرید میرفتن ماشین مدل بالایی بود که در میان ترافیک انبوه 
به چشم برق میزد



هنوز بیست ثانیه مانده بود که چراغ سبز شود که ناگهان صدای مردی را شنیدم که صدا زد اقا... اقا...! برگشتم دیدم همان مردی است که میان حاضران بیشتر به چشم می خورد...



اول فکر کردم اشتباه گرفته تا اینکه گفت پدر جان میای؟....
به چهره او نگاه میکردم و به سمتش میرفتم



هنگامی که به کنارش رسیدم ناگهان چراغ سبز شد



مردی با موهای بلند و ته ریشی مرتب بود که از من خواست سوار ماشینش شوم
با تعجب سوار شدم ،لباس کهنه ای که جای دوخت بر روی ان مشخص بود بر تن داشتم



عقب ماشین را میدیدم پر از گلهایی بود که سر ان چهار راه می فروختند
به او گفتم با من چه کار داشتی جوون؟...



گفت :پدر جان فردا عید...چرا هنوز کار میکنی؟چرا از زندگی بهتر استفاده نمیکنی؟
گفتم :استفاده شما میکنید ما کجای دنیا هستیم



در این هنگام میدیدم که این مرد توجه هر انسانی رو به خودش جلب میکنه به نظر سرشناس میومد... 


ماشین متوقف کرد، از پشت ماشین بسته ای اورد


با لبخندی گفت : این چند روزو خوشی کن و بسته را به من داد



هنوز متعجب بودم ،با کنجکاوی از ماشین پیاده شدم



در حالی که ان جوان دورتر میشد بسته را باز میکردم


داخل بسته ی پر از اسکناس نوشته بود هفت میلیون پاداش برای فرهاد مجیدی



دوســتان عـــزیزم نظر



1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 00:21
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ