پدر: کصافط چیکار میکنی؟ من پدرتم
پسر: شما پدر منی و احترامت واجب و هرچی ازم بخوای نه نمیگم
پدر: پس دوس دخدره تو بده من o-O
پسر: دیگه احترامم حدی داره
اون منم که عاشقونه شعر چشماتو میگفتم
هنوزم خیس میشه چشمام وقتی یاد تو می افتم
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره
هنوزم میگم خدایا کاشکی برگرده دوباره
دلم برای یک نفر تنگ است ...
نه میدانم نامش چیست و نه میدانم چه می کند
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم
رنگ موهایش را نمی دانم
لبخندش را هم ...
فقط میدانم که باید باشد و نیست
هنوز بدرود نگفتهای، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشمهایت
و دلتنگی…
[جبران خلیل جبران]
مثل برف سپيد بودي
مثل ابر پربار . .
مثل آسمان وسيع بودي
مثل دريا عميق . .
مثل شب پر راز بودي
مثل ماه زيبا . .
تو دست در دست من
قدم مي زدي در بي نهايت . .
تو چشم در چشم من
حرفها مي زدي
از اميدهاي دور . .
ما مي تپيديم در هم
مي خوانديم يك صدا . .
ما تنها نبوديم . .
اما . . .
تو . . تو نبودي . .
افسوس دير فهميديم
كه تو تنها
يك نمايش كوتاه بودي.
تــَمام هوا را بو مي كشم
چشم مي دوزم زل مـي زنم...
انگشتم را بر لبان زميـن مي گذارم:
" هــــيس...
مي خواهم رد نفس هايش به گوش برسد..."
اما... گوشم درد مي گيرد از ايـن همـہ بي صدايي
دل تنگي هآيم را مچاله مـي كنم و
پرت مي كنم سمت آسمان
دلواپس تو مـي شوم كه كجاي قصه مان سكوت كرده اي
كه تو را نمـي شنوم !!!