یافتن پست: #چشم

✸ Aram ♑ الهه تَــــלּـــهاے ✸
✸ Aram ♑ الهه تَــــלּـــهاے ✸
پیشانی ام چسبیدن به سینه ات را میخواهد



و چشمانم خیس کردن پیراهنت را



عجب بغض پر توقعی دارم امشب....!!

دیدگاه  •   •   •  1392/08/1 - 16:23
+6
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
ای عشق جوانه کن بهار است

هر شاخ کهن جوانه دار است


شد غرق شکوفه سیب و دل نیز

حوای همیشه بیقرار است


ای عشق!شکفتنم بیاموز

دل غنچه باغ انتظار است !


بیهوده مگوی کیست معشوق؟

او چشم و چراغ روزگار است !!

شهر تن و شهر جان ما را

بسپار به او که شهریار است


ای عشق دین مجال کوتاه

زین بیش مرا چه اعتبار است؟


برخیز و کمند خود رها کن

دریاب که آخرین شکار است


ای عشق!بسوز هستیم را

با یک نگهش که شعله وار است !!!



♦♦♦بانو سیمین بهبهانی ♦♦♦

دیدگاه  •   •   •  1392/08/1 - 15:43
ehsan mohammadi
ehsan mohammadi
دختری که پررو نباشی
حاضر جواب نباشه
با خنگ بازیاش نخندونتت
گازت نگیره
گوشیت زنگ میخوره چهار چشمی نیاد تو گوشیت
دختر نیست
گلابیه
دیدگاه  •   •   •  1392/08/1 - 12:53
+4
ehsan mohammadi
ehsan mohammadi
توی یه پارک تو سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد.
این دو مجسمه سالهای سال های سال روبرو هم با فاصله کمی
ایستاده بودند و در چشم های هم خیره بودند و لبخند میزدند.
یه روز صبح یک فرشته پیش آنها آمد و گفت چون شما دو مجسمه
خوبی بودبد من بزرگترین آرزو شما را برآورده خواهم کرد.من شما
را به مدت 30 دقیقه تبدیل به انسان خواهم کرد و شما کار خود را
انجام دهید.
دو مجسمه تبدیل به انسان شدن و با لبخندی به پشت درختان و
بوته ها دویدن که پشت آنها چند کبوتر بودند.فرشته زمانی که صدای
خنده های دو فرشته را میشنید بسیار خوشحال میشد.
15دقیقه گذشت و دو مسجمه از پشت بوته ها بیرون آمدند
فرشته نگاهی به ساعت کرد و گفت هنوز 15 دقیقه از وقت شما
باقی مانده نمیخواهید ادامه دهید؟
مسجمه مرد با نگاه شیطنت آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:
میخواهی یک بار دیگر این کار لذت بخش را انجام دهیم؟
مسجسمه زن نگاهی کرد و گفت:
باشه اما این بار تو کبوتر نگه دار من برینم رو سرش!!!!
نکترو گرفتی لایک بززززززن
دیدگاه  •   •   •  1392/08/1 - 12:38
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



سهراب : گفتی چشمها را باید شست !

شستم ولی…..

گفتی جور دیگر باید دید!

دیدم ولی…..

گفتی زبر باران باید رفت رفتم ولی…..

او نه چشم های خیس و شسته ام را نه نگاه دیگرم را هیچکدام را ندید

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت :

دیوانه باران زده...

پس من هم به دنبال تنهایی خویش میروم...

فقط کاش میدانستم که...

تا کی تنهایم...





دیدگاه  •   •   •  1392/07/30 - 19:50
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



با غروب‌های غمگینی که دارم با آسمانِ نیمه ابری چشمانم با ایمانِ معصومانه‌ام به حفظِ هر چه خاطره با شوقی که بدونِ تو ، از روزگارم پر می‌‌کشد بگو فرزندِ کدامین فصل باشم که پاییز را به یادت نیاورم و رنجِ مبهمِ برگ ریزان را ؟؟؟ ...




دیدگاه  •   •   •  1392/07/30 - 19:26
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



روحم

شبیه پیاز شده

به هردلیلی که قاچ می‌شود

چشم دیگران را

آب می‌آورد.





دیدگاه  •   •   •  1392/07/30 - 19:00
+5
*elnaz* *
*elnaz* *

مے دآنے ...



مـטּ هنـوز همـ دَر پـس ِ تمآمـ اتفـآق هآیے ڪه نیفتآده انـد مے شڪنمـ ...



چشمـ هآیت رآ ببـَنـد



گـوش ڪـטּ



دُخترڪے دلش رآ بغـَل گرفتـہ



وَ زیـر آوار ٍ بغض هآے فـُرو ریختـہ اش



جـیغ مے ڪشـَد ...


دیدگاه  •   •   •  1392/07/30 - 18:23
+5
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟

آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی




دیدگاه  •   •   •  1392/07/30 - 18:03
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥



دیشب که تا سحرگه، با یار قصه گفتم
او خواب و من بپایش، بیدار قصه گفتم
چون چشمه ای که جوشد، در بیشه یی شبانگاه
آهسته گریه کردم، هموار قصه گفتم
بگذشت نیمی از شب، من بستم از سخن لب
گفتم بخواب جانا، بسیار قصه گفتم
بکشوده مژه از ناز، یعنی که قصه گو باز
منهم چو قصه پرداز، تکرار قصه گفتم
حسنش چو میستودم، از ماه یاد کردم
زلفش چو میکشودم، از مار قصه گفتم
لب چون به خنده بکشاد، گفتم حکایت از گل
مژگان بهم چو بنهاد، از خار قصه گفتم
(فانی) چو درشب وصل، کامم نگشت حاصل
تا صبحدم به دلدار، ناچار قصه گفتم





دیدگاه  •   •   •  1392/07/30 - 17:48
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ