ملولان همه رفتند درِ خانه ببندید بر آن عقلِ ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید، شما ابر چراییدچو او چست و ظریفست شما چون هلپندید
ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندیدچو مه روی نباشید
ز مه روی متابیدچو رنجور نباشید سر خویش مبندید چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیایدمدانید
که چونید مدانید که چندیدچو آن چشمه بدیدید چرا آب نگشتیدچو آن خویش بدیدید
چرا خویش پسندیدچو در کان نباتید ترش روی چراییدچو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید
چنین برمستیزید، ز دولت مگریزیدچه امکان گریز است که در دام کمندیدگرفتار کمندید
کز او هیچ امان نیستمپیچید مپیچید بر استیزه مرندیدچو پروانه جانباز بسایید
بر این شمعچه موقوف رفیقید چه وابسته بندیداز این شمع بسوزید، دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندیدز روباه چه ترسید شما شیرنژادیدخر لنگ چرایید
چو از پشت سمندیدهمان یار بیاید در دولت بگشایدکه آن یار کلیدست
شما جمله کلندیدخموشید که گفتار فروخورد شما راخریدار چو طوطیست شما شکر و قندید
رد پای خدا
روزی روزگاری بنده ای بود عاشق خدا و هر روز دست در دست خدا در کنار ساحل قدم میزد .
یک روز هنگام قدم زدن بنده به خدا گفت : خدایا می بینی ردپای هر دوی ما روی شنهای ساحل بجای مانده ؟
خدا گفت : آری .
بنده به خدا گفت : من تو را خیلی دوست دارم : اما گاهی اوقات می بینم تو مرا رها میکنی .
خدا گفت چرا چنین فکری میکنی ؟
بنده گفت : وقتی برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم فقط ردپای خودم را می بینم و تو نیستی .
خدا خندید و گفت : اشتباه میکنی عزیزم آن ردپایی که می بینی ردپای من است و آن موقع موقعی است که تو در میانه زندگی درمانده شده ای و توان به پیش رفتن نداری .
آنگاه من تو را در آغوش میگیرم و به جلو میبرم .
آری آن ردپا : ردپای من است .