یافتن پست: #کار

saman
saman

دست همیشه برای زدن نیست ….


کار دست همیشه مشت شدن نیست …..


دست که فقط برای این کار ها نیست …..


گاهی دست میبخشد …..


نوازش میکند ….. احساس را منتقل میکند …..


گاهی چشمها به سوی دست توست …..


دستت را دست کم نگیر ……!

(نجیب زاده)

دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:42
+2
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
.دقیقا همون کاری که ساپورت با شما میکنه...
ته ریش و پیرهن 4خونه ای که تا آرنـــــــج آستینشو میزنی بالا با ما میکنه !
نکن برادر من!
نکن بیـــــ شرفــــ
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:31
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اهای پسرایی که شیکمتون شیش تیکست و ته ریش دارین خلاصه ختم همه خوشتیپایین....
.
.
.
.
.
.
.
..
.

ایول کارتون درسته شمارتونو بزارین بیشتر با هم اشنا شیم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:28
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
همیشه گوشیم که زنگ میخوره ، میزارم چندثانیه بگذره بعد جواب میدم
ایطوری فکرمیکنن ماهم کاروزندگی داریم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:27
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
پسره برای اولین بار می خواست خرید اینترنتی کنه …

.
.
الان دو روزه کارت عابر بانکش گیر کرده توی سی دی رام !!! :|پسره دیگه خخخخخخخخخخخخخ
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:12
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شماهایی که صدای سیستم ماشینتونو تا ته زیاد میکنین که از انگشت

شصت پا تا داخل معده عادم میلرزه...

خیلی باحالید...منم پایتونم...به کارتون ادامه بدین :))
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 13:02
+2
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi


از لحظه ای که چشم باز میکنم کار شروع میشود نظارت و برسی کیفیت تک تک اعضای بدن قلب … چشم … گوش … مبادا ذره ای از عاشق تو بودن منحرف شده باشند . . . !


دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 12:29
+3
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
مغز انسان پر کارترین جای بدنه اون همه ۲۴ ساعت روز
و همه ۳۶۵ روز سال و کار میکنه کار اون از لحظه تولد آغاز میشه
و فقط وقتی متوقف میشه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
که ما وارد سالن امتحانات میشیم !
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 11:58
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
اون علامت مأمور مخصوص حاکم بزرگ که میتی کومان داشت،


یک چیزی تو مایه های کارت بسیج فعال ژاپن بود
دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 11:50
+1
roya
roya
در CARLO

این داستان رو تا تهش بخون 

نامردی اگه نخونیا



Cover.jpg

گدا چهارراه قدس بودم ،هنوز چند روزی به نوروز مانده بود


گدا بودم اما از لحاظ مالی بد نبودم در آن روزها
هر روز کارم از هفت یا هشت صبح اغاز میشد و من یک پیر مرد خسته تر از دیروز برای مقداری پول خود را به هیچ دنیا می کشاندم



...یک روز مانده بود به عید در میان ترافیک ماشین هایی که از خرید می امدند یا به خرید میرفتن ماشین مدل بالایی بود که در میان ترافیک انبوه 
به چشم برق میزد



هنوز بیست ثانیه مانده بود که چراغ سبز شود که ناگهان صدای مردی را شنیدم که صدا زد اقا... اقا...! برگشتم دیدم همان مردی است که میان حاضران بیشتر به چشم می خورد...



اول فکر کردم اشتباه گرفته تا اینکه گفت پدر جان میای؟....
به چهره او نگاه میکردم و به سمتش میرفتم



هنگامی که به کنارش رسیدم ناگهان چراغ سبز شد



مردی با موهای بلند و ته ریشی مرتب بود که از من خواست سوار ماشینش شوم
با تعجب سوار شدم ،لباس کهنه ای که جای دوخت بر روی ان مشخص بود بر تن داشتم



عقب ماشین را میدیدم پر از گلهایی بود که سر ان چهار راه می فروختند
به او گفتم با من چه کار داشتی جوون؟...



گفت :پدر جان فردا عید...چرا هنوز کار میکنی؟چرا از زندگی بهتر استفاده نمیکنی؟
گفتم :استفاده شما میکنید ما کجای دنیا هستیم



در این هنگام میدیدم که این مرد توجه هر انسانی رو به خودش جلب میکنه به نظر سرشناس میومد... 


ماشین متوقف کرد، از پشت ماشین بسته ای اورد


با لبخندی گفت : این چند روزو خوشی کن و بسته را به من داد



هنوز متعجب بودم ،با کنجکاوی از ماشین پیاده شدم



در حالی که ان جوان دورتر میشد بسته را باز میکردم


داخل بسته ی پر از اسکناس نوشته بود هفت میلیون پاداش برای فرهاد مجیدی



دوســتان عـــزیزم نظر



1 دیدگاه  •   •   •  1392/05/20 - 00:21
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ