گیر کرده ام بین کودکی که دارد از در و دیوار ِ / رویا هایش بالا میرودو پیرمردی... که از سر ِ بی کسی / با عصایش [!] میرقصد... کاش با آن پیرمرد کنار می آمدم تا به کودک بگوید : دیوار ِ زندان / بالا رفتن ندارد
اينجا زمين است! رسم آدمهايش عجيب است! اينجا گم كه ميشوي؛ به جاي آنكه دنبالت بگردند فراموشت ميكنند. آری اینجا زمین است! اینجا حساب حساب هست و ای کاش... کاکا هم برادر بود ... !