لحظه ی آبی عشق هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود !
از جایم بلند شدم ، پنجره را باز کردم و دیدم زندگی هم هراز گاهی زیباست !
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط چه صدای قشنگی دارد ! فهمیدم که بیهوده به جنون مجنون می خندیدم !
فهمیدم که عشق ، آسمان روشنی دارد ! روبه روی عکس سیاه و سفید تو ایستادم ،
دستهایم را به وسعت « دوستت می دارم !» باز کردم ، و جهان را در آغوش گرفتم !
یکی از فانتزیام اینه که صدای کلاغ در بیارم
بعد که همه مسخره ام کردن و بهم خندیدن ، یهو ناراحت بشم ، پرواز کنم برم
چه وحشیانه بریدند
ناف خاطراتمان را
پنبه حلاجی نشده
در گوششان
کرشوند
صدای هق هق دل کندن را
دزدان دریای دل بودند
چشم بستند
کور شوند
گام های لرزان رفتن را
. . .
با تو دگر سخنی نیست
تو را از تو ربوده اند
تهی کرده اند
احساس غریبت را
کلاغ مزرعه شان باش
زرق و برقشان بیافزایی
اما
برای چشم هایت سخنی مانده
می بینی و نمی بینی؟
نقشه شوم که را می بینی؟! . . .