یافتن پست: #کم

saman
saman


دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد





که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد







سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس




که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد







ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم




تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد







به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله




به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد







شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن




مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد







من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم




که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد







سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم





طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد







سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ





که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 17:51
+2
saman
saman


نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری




عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری






زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت




کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری






تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد




من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری






کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی




وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری






عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند




همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری






طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم




شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری






ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان




به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری






آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی




یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری






هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید




که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری






سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد




خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:49
+1
saman
saman


غلام نرگس مست تو تاجدارانند




خراب باده لعل تو هوشیارانند






تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز




و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند






ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر




که از یمین و یسارت چه سوگوارانند






گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین




که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند






نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو




که مستحق کرامت گناهکارانند






نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس




که عندلیب تو از هر طرف هزارانند






تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من




پیاده می‌روم و همرهان سوارانند






بیا به میکده و چهره ارغوانی کن




مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند






خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد




که بستگان کمند تو رستگارانند



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 15:23
+2
saman
saman



حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو




و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو






هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن




وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو






رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها




وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو






باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی




گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو






آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده




آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو






چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما




فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو






تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی




چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو






اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد




ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو






قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما




مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو






بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را




کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو






گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را




دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو






گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه




ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو






تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی




تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو






شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها




هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو






یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی




یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو






ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر




نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو




دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:30
+2
saman
saman

سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی



گفت بازآی که دیرینه ی این درگاهی



همچوجم جرعه ی ما کش که زسرّدوجهان



پرتو جام جهان بین دهدَت آگاهی



بر در میکده رندان قلندر باشند



که ستانند ودهند افسر شاهنشاهی



خشت زیرسر و برتارک هفت اخترپای



دست قدرت نگر ومنصب صاحب جاهی



سر ما ودر میخانه که طرف بامش



به فلک برشد ودیوار بدین کوتاهی



قطع این مرحله بی همرهی خضرمکن



ظلمات است بترس ازخطر گمراهی



اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل



کمترین ملک تو ازماه بوَد تا ماهی



تو دم فقرندانی زدن از دست مده



مسند خواجگی و مجلس توران شاهی



حافظ خام طمع شرمی ازاین قصّه بدار



عملت چیست که فردوس برین می خواهی


دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:20
+2
saman
saman

فلک جز عشق محرابی ندارد


جهان بی خاک عشق آبی ندارد


غلام عشق شو کاندیشه این است


همه صاحبدلان را پیشه این است


جهان عشق است و دیگر رزق سازی


همه بازی است الا عشقبازی


اگر بی عشق بودی جان عالم


که بودی زنده در دوران عالم


کسی کز عشق خالی شد ، فسرده است


گرش صدجان بود ، بی عشق مرده است


نروید تخم کس بی دانه عشق


کس ایمن نیست جز در خانه عشق


ز سوز عشق خوشتر در جهان نیست


که بی او گل نخندید ، ابر نگریست


اگر عشق اوفتد در سینه سنگ


به معشوقی زند در گوهری چنگ


که مغناطیس اگر عاشق نبودی


بدان شوق آهنی را چون بودی؟


وگر عشق نبودی بر گذرگاه


نبودی کهربا جوینده کاه


بسی سنگ و بسی گوهر به جایند


نه آهن را ، نه که را می ربایند


طبایع جز کشش کاری ندارند


حکیمان این کشش را عشق خوانند


گر اندیشه کنی از راه بینش


به عشق است ایستاده آفرینش


گر از عشق آسمان آزاد بودی


کجا هرگز زمین آباد بودی؟


چو من بی عشق خود را جان ندیدم


دلی بفروختم ، جانی خریدم


ز عشق آفاق را پر دود کردم


خرد را دیده خواب آلود کردم


کمر بستم به عشق آن داستان را


صلای عشق در دام جهان را
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 14:09
+2
saman
saman


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم





رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم







گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم




بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم







هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر




که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم







گر چنانست که روی من مسکین گدا را




به در غیر ببینی ز در خویش برانم







من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم




نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم







گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن




که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم







نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت




دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم







من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم




که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم







درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت




نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم







سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم




که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:31
+2
saman
saman
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

در دست سر مویی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب

از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی

مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازی

در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانه خیالت اگر آید

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی

چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه

گر سر برود در سر سودای ایازم

حافظ غم دل با که بگویم که در این دور

جز جام نشاید که بود محرم رازم
دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:29
+2
saman
saman

از پرده پا بیرون منه، خجلت مده مهتاب را



بر هم مزن ای نازنین، تصویر صاف آب را



گفتم بخوابم تا دمی، زاندیشه ات فارغ شوم



لیکن تو بر هم میزنی، نیلوفران خواب را



کمتر به وصلم وعده ده، طاقت ندارم شوق را



ریگی پریشان می کند، اندیشه مرداب را



گر برقع از رو بر کنی، هنگام شب ای چون پری



صد پاره بینی از حسد، پیراهن مهتاب را



بردار یک دم آینه، رخساره خود را نگر



تا سر زنش کمتر کنی، دیگر تو شیخ و شاب را



بر نیل چشـمت می زنم، موسای سرگردان دل



خواهم اگــر آرم به کف، درّدانه های ناب را

دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:11
+3
saman
saman


بگذار تا مقابل روی تو بگذریم





دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم







شوقست در جدایی و جورست در نظر




هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم







روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست




بازآ که روی در قدمانت بگستریم







ما را سریست با تو که گر خلق روزگار




دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم







گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من




از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم







ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب




در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم







نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب




نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم







از دشمنان برند شکایت به دوستان




چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم







ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس




آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم







سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند





چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم



دیدگاه  •   •   •  1392/05/23 - 13:03
+3

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ