یافتن پست: #کوه

saeed
saeed
من بودم و غروبی سرخ که نشان از تاریکی تلخی داشت


به ذهنم فشار آوردم تا تو را به خاطر آورم

 
ولی هر چه سعی کردم به ذهنم هم نیومدی


همان لحظه که خورشید خانم داشت می رفت


به خاطرم اومد که تو تمام هستی من بودی

 
ولی نمیدانستم که به زیبا یهای دنیا نباید دل بست

 
به تویی که زیبایی محض بودی


آنروز غروب عشق من بود


من فهمیدم که وعده هایت وفایی ندارد

 
شکوه هایی که از تو داشتم به فراموشی سپردم


و گفتم که باید او را زخاطر برد


خورشید رفت و شب امد

 
ولی من هنوز روز را ندیده ام

 
اگر هر غروب طلوعی دارد

 
ولی این غروب طلوعی ندارد

 
حالا دیگر من مانده ام و یک دنیا تاریکی


غروب عشق اگر غمگین بود


ولی برایم دوست داشتنی بود
دیدگاه  •   •   •  1392/06/30 - 11:46
+3
saman
saman
در قلب قصه های یکی بود یا نبود
یادم نمی رود که کسی جز خدا نبود
یادم نمی رود که در آن سال های دور
مردانگی ز افسر شاهی جدا نبود
در باور قبیلة احساس های پاک
بی حرمتی به ساحتِ گل ها روا نبود
آن روز در تصور انسانِ قصه ها
می گفت مادرم که محبت خطا نبود
وقتی د لی برای د لی درد می نوشت
پیکی به جز کبوتر بادِ صبا نبود
این کوه این تهی شده از یادِ تیشه ها
در بیستونِ عشق چنین بی صدا نبود
روزی که قهرمان به سر چشمه می رسید
راهی به جز مبارزه با اژدها نبود
می شد که در هوای مساوی نفس کشید
یک بام در کشاکشِ چندین هوا نبود
دیدگاه  •   •   •  1392/06/29 - 23:33
+3
*elnaz* *
*elnaz* *
کوهی از حرف های ناگفته زیر سقف این دهان بی عرضه در حسرت یک جرعه جرات است...
دیدگاه  •   •   •  1392/06/28 - 14:13
+5
Mohammad Mahdi
Mohammad Mahdi
عمو زنجير باف ؟
بله
زنجير منو بافتي ؟
بله
.
.
.
تا اينجاشو حرفي ندارم :|
بعد از اين شاعر يک دفعه اسکول بازيش ميگيره
...
پشت کوه انداختي ؟
بله

خب مرد حسابي اين همه زحمت کشيدي زنجير بافتي براي چي پشت کوه انداختي !!!!
.
.
.
و در آخر هم شاعر به طور کل بابا هارو تبديل به بز و گوسفند و سگ و گربه و .... اينا مي کرد

بابا اومده
چي چي اورده ؟
نخود و کشمش
با صداي چي ؟؟؟
.
.
و اينگونه بود که ما خل و چل بزرگ شديم :|
دیدگاه  •   •   •  1392/06/28 - 11:26
+6
*elnaz* *
*elnaz* *
صدای #قه قه هایم می خورد ب کوه احساست...انعکاس ان #هق هق می شود.................
دیدگاه  •   •   •  1392/06/26 - 19:19
+3
mamad-rize
mamad-rize
در CARLO
خسته ام! نه اینکه کوه کنده باشم نه …! دل کنــــــــده ام!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/25 - 22:19
+4
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
یکی از فانتزیهام اینه تو یه روز برفی برم کوه و یه دفه ی گوله(!) گنده برفی دنبالم کنه ...اونقد بدووووووووم ....اخرشم له شم!!!
دیدگاه  •   •   •  1392/06/23 - 18:08
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود. ویلیام شکسپیر
دیدگاه  •   •   •  1392/06/23 - 16:34
+1
♥ نگار ♥
♥ نگار ♥
کجایند آنهایی که میگفتند:
کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد...
ای بی انصافان!
پس چرا من به او نرسیدم...!؟
دیدگاه  •   •   •  1392/06/22 - 22:30
+2
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani
هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت:

 "این زن است. وقتی با او روبرو شدی،

 مراقب باش که ..."

 اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود

 که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین

گفت: "بله  وقتی با زن روبرو شدی مراقب

باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر

 افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و

مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها

 شیاطین می بارند. گوشهایت را ببند تا

 طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که

 مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که

 یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را

 بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و

 به چاه ویل سرنگونت میکند.... مراقب

   باش...."  

 و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را

 آفرید، گفتم: "به چشم."

شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که:

 "خلقت زن به قصد امتحان تو بوده است و

 این از لطف خداست در حق تو. پس شکر

 کن و هیچ مگو...."

  گفتم: "به چشم."

 در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت

 و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش

 ننگریستم و آوایش را نشنیدم.

 چقدر دوست می داشتم بر موجی که مرا

 به سوی او می خواند بنشینم، اما از خوف

 آتش قهر و چاه ویل باز می گریختم.

هزاران سال گذشت و من خسته و

 فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی

 یا کسی که نمی شناختم اما حضورش را

 و نیاز به وجودش را حس می کردم .

 دیگر تحمل نداشتم.

 پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم و

گریستم. نمی دانستم چرا؟

 قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در

 پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی

کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب

 داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم

و دردم را بگویم، می دانست.

 و خدا با لبخند چنین گفت : این زن است :

 وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او

 داروی درد توست.

 بدون او تو غیرکاملی.

 مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را

 بشکنی که او بسیار شکننده است.

 من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم.

 نمی بینی که در بطن وجودش موجودی را

 می پرورد؟

 من آیات جمالم را در وجود او به نمایش

 درآورده ام.

پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی

مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن،

 گیسوانش را نظر میانداز و حرمت حریم

 صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این

دیدار کنم."

 من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم.

 پرسیدم: "پس چرا مرا به آتش قهر و چاه

ویل تهدید کردی؟"

 خدا گفت: "من؟!!!!"

 فریاد زدم: "شیخ آن حرف ها را زد و تو

 سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش

 نبودی چرا حرفی نزدی؟"

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی

گفت: "من سکوت نکردم، اما تو ترجیح

دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای

 مرا."

 و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان

 حرفهای پیشینش را تکرار میکند

و خدا زن را آفرید و بهشت را
دیدگاه  •   •   •  1392/06/22 - 21:32
+2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ