من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند این دغدغه را تاب نمی آوردند گاهی همگی مسخره ام می کردند بعد از تو به دنیای دلم خندیدند مردم به سراپای دلم خندیدند در وادیِ من چشم چرانی کردند در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند در خانه ی من عشق خدایی می کرد بانوی هنر، هنرنمایی می کرد من زیستنم قصه ی مردم شده است یک تو، وسط زندگیم گم شده است
یک بار که تنها بمانی یک بار که بشکند دلت غرورت اعتمادت همین یک بار ها کافیست تا یک عمر از پشت نگاهی ترک خورده به آدمها بنگری ...! انقدر تیز و برنده میشوی که باید تابلوی ورود ممنوع را به خودت نصب کنی...!
برای من دوست داشتن آخرین دلیل دانایی است اما هوا همیشه آفتابی نیست عشق همیشه علامت رستگاری نیست و من گاهی اوقات مجبورم به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم چقدر خیالش آسوده است چقدر تحمل سکوتش طولانی ست چقدر