♥ نگار ♥
با بچه های فامیل دور مادر بزرگم جمع شده بودیم مادربزرگ داشت از قدیما میگفت، همینطوری که تعریف میکرد یه دفه زل زد تو چشم یکی از نوه هاش و پرسید: عزیزم مگه عقد کردین؟؟
با تعجب جواب داد نه!!
روشو برگردوند و اخمی کرد و زیر لب گفت: یاد اون زمون بخیر تا کسی خونه شوهر نمیرفت نه ابرو بر میداشت نه سرخاب سفیداب میکرد!!
سریع رفتم نشستم کنار همون کسی که ازش سوال کرده بود،،توی گوشش گفتم: تا نفهمیده پسری بلند شو برو گمشــــــو عوضی ... ))
با تعجب جواب داد نه!!
روشو برگردوند و اخمی کرد و زیر لب گفت: یاد اون زمون بخیر تا کسی خونه شوهر نمیرفت نه ابرو بر میداشت نه سرخاب سفیداب میکرد!!
سریع رفتم نشستم کنار همون کسی که ازش سوال کرده بود،،توی گوشش گفتم: تا نفهمیده پسری بلند شو برو گمشــــــو عوضی ... ))