زن زیبـاســتــــــــ ...
چهـ آن زمان که از فرط خستگی چهره اش در هم است...
چهـ آن زمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهـــــایش...
چهـ آن زمان که فـــــریاد می زند بر سرت
وتو فقط حرکت زیبای لبهـــــــــایش را می بینی...
چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانـــــــــش رسانده
و دست بر پیشانی زدهـ و لبخند می زند...
زن زیباستـــــــــــ ...
آن زمانی کهـ خستهـ از همهـ تُهمت ها و نابرابری ها
باز فراموشش نمی شود کهـ
مـــــــــادر است،
همــــــــــسر است،
راحــــــتـــــ جان است...
زن زیباست
زمانی که لطافت جسم و روحش را توأمان درک کردی؛
زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی؛
زمانی که نداشته های خودت را
به حساب ضعفش نگذاشتی؛
آری زن زیبـــــاست...
بالاخـــره یاد میگیری
از یک دوستت دارم ساده برای دلت یکــ خیال رنگارنگ نبافـــی...
که رابطه
یـــعنی بازی و اگــــر بازیگـــری نکنی میبازی...
که داستان های عـــاشقانه
از یک جایی به بعــــد رنگ و بوی منطق به خود میگرند...
که سر هـــر 4 راه ِ تـــعهد، یک هوس شیرین چشمک میزند...
یاد میگیری که
خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمـــانی...
که آدمـ جمـــاعت
چه خواستن های سیری ناپذیری دارد
و چه حیلـــــــــهـ هایی برای بهـ دست آوردن...
که باید
صورت مسئله ای پر ابهام باشی نه یک جواب کوتاه ُ سادهـ ...
که وقتی باد میاید
باید کـــلاهت را سفت بچسبی نه بازوی بغل دستی ـَت را...
باید بفهمی
در انتهای همه ی گپ زدن های دوستانه،
بــــــــاز هم تنـــهــایی
و آن همان لحظه ایست کهـ
همه چیز را بی چونُ چرا میپذیری...
با رویی گشاده
و لبخندی که دیگـــر خودت همـ معنی ــَــش را نمـــیفهمـــی...
ﺩﺧﺘــــــــﺮﻫﺎ
ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟﺸﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ
ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ ، ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺍﺳﺖ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻏﻠﯿﻆ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺯﺭﻕ ﻭ ﺑﺮﻕ ﺗﺮﯼ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ
ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ
ﺑﺪﺍﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ
ﺑﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻋﺸﻖ ﻋﻤﯿﻖ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﭘﺴﻨﺪﺩ
ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺍﯼ ﺭﺍ
ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻓﺮﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﯼ
ﺑﺎﯾﺪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺑﺒﯿﻨﺪﺕ
ﭼﻬﺎﺭ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﯽ ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﭽﻨﺎﻧﯽ
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻟﺸﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
بعد از آن
آنهـــا دیگر خودشان نیستنـــد
آدمهایی هستنـد ک ِ آدمـ َند!
دستانتـآن را دَم به دقیقه میبوسند ُ بو میکشند
گاهی می آیند از دور نگآهتـآن میکنند ُ قربان صدقه راه رفتن تـان میروند
در خلوتـ دو نفری ِتـآن ولووم صدایشان را بالا میبرنـد ُ
تآ ته ِ نفسهایشان دیوآنه وار صدایتان میکنند ُ
دوستت دارم هایشآن را پشت سر هم تکرآر میکنند،
جلویتـ ناگهانی سبز میشوند تـا کمی ذوق ُ شوقت ـان را ببینند،
ک ِ یکـ هوو دستانتـان باز شود ُ جآنی بگیرید از هم...
از پشت سر دستانتـان را میگیرند ُ
سعی دارند مآندنتــآن را همیشگی کنند و قهر ها را پس بزنند ُ شمآ رآ دریابند
آدمهایی هستند ک ِ خستگی ـتآن را به جآن میخرند ُ
هیچ گآه منت ـی از سویشآن روی ِ سرتآن سنگینی نمیکنـد !
آدمهایی ک ِ کآر و زندگیشآن ، مآل ُ مقامشـآن ،
تنها داراییشآن دو جفتـ چشمآنتـان است ُ بـَس ! یا شاید دستانتـان ... !
شب ها سرشآن را روی ِ بالشت میگذارند ُ
صبح ها به اُمید ِ هوآی ِ دیدنتـآن چشمآنشان را به روی ِ دنیآ باز میکنند،
همین آدم ها هستند ک ِ نمآز عشق رآ ب ِ جآ می آورند
آدم هایی هستند ک ِ هرچه بنویسی ـشآن تمآم بشو نیستند ک ِ نیستند
این ها آدمهایی هستند ک ِ
با وجودشان عشق ، لبخنـد ، زندگـی ، مزه ی ِ عسل به دهآنمــان میگیرد!