مادربزرگ می گفت:
قلبت که بی نظم زد....از همه عاشق تری
اشکت که بی اختیار ریخت....از همه دلتنگ تری
شبت که با درد گذشت....فکرت از همه درگیرترست…
کجایی مادربزرگ..قلبم بی نظم میزند
اشکم بی اختیار می آید و شبم...شبم...شبم..با درد ...
کاش میگذشت
اینجا فقط تو را از نوشته هایت “ می بینند... ”
درست دیده ای ، فقط “خوانده” میشوی
بی آنکه بشناسند تو را...
خوش اومدی
میسیییییییییییییییییییی عسیسم
HI
سلام اقما پسلای خوبدخمل خانوم نداشتیم؟
پلک نمی زنمخیال نکن برای لحظه ای از دیدنت خواهم گذشتمنی که بی تاب با تو بودنمگر پلکی هم بزنمدیدگانم را می شویمتا گام نهی بر رویش
گر هیچ نباشد جز توتو هستی و امید باراننگاهت طراوت تک تک لحظه های من استو باران طراوت زمیندیگر چه می خواهممن و این همه لحظه های پر طراوت و امید بارانخوشبختی را لمس نکنم
درمان باید کرد حس لامسه ام را
صورتت را آنقدر نزدیک بیاوریکه لبخندت بیافتدروی روسری امیا نگاهتشُره کند از گوشواره هایمفکر می کنی فرصت هستموهایم را ببافم به انگشتتشاید عطرت گره خوردبه گیره گیسویم ....حالا هر چه تابستانمیخواهد در بزندمن و تو در فروردین مانده ایم .