از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
کاری ندارم از که ،کجایی،چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود
از پرده پا بیرون منه، خجلت مده مهتاب را
بر هم مزن ای نازنین، تصویر صاف آب را
گفتم بخوابم تا دمی، زاندیشه ات فارغ شوم
لیکن تو بر هم میزنی، نیلوفران خواب را
کمتر به وصلم وعده ده، طاقت ندارم شوق را
ریگی پریشان می کند، اندیشه مرداب را
گر برقع از رو بر کنی، هنگام شب ای چون پری
صد پاره بینی از حسد، پیراهن مهتاب را
بردار یک دم آینه، رخساره خود را نگر
تا سر زنش کمتر کنی، دیگر تو شیخ و شاب را
بر نیل چشـمت می زنم، موسای سرگردان دل
خواهم اگــر آرم به کف، درّدانه های ناب را
دل من كوره ي سوزان عشق است
دلم سوگند پاكش جان عشق است
دلم اين عاشق شوريدهي مست
نمك پروردهي دامان عشق است
دريغا چشم بينايي ندارم
ببين جز جان رسوايي ندارم
اگر رد مي كني رد كن ولي من
بجز در گاه تو جايي ندارم
بجز در گاه تو جايي ندارم
پريشان خاطرم مست تويوم مو
قسم برغم كه پا بست تويوم مو
اگر شوريده حال و بي قرارم
نمك پروردهي دست تويوم مو
نمك پروردهي دست تويوم مو
خداوندا دلي دارم اتش سوز
كه نه در شب بود تابش نه در روز
ز بعد مردنم اي آتش عشق
كنار گور من شمعي بيافروز
ز بعد مردنم اي آتش عشق
كنار گور من شمعي بيافروز
شب از نيمه گذشت و ديده باز است
چرا امشب شبم دور و دراز است
وضو كن با سرشك چشمم اي دل
كه امشب فرصت راز و نياز است
كه امشب فرصت راز و نياز است
در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو
عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو
ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان تو
ای خوش منادیهای تو در باغ شادیهای تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو
من آزمودم مدتی بیتو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بیملح بیپایان تو
(مولانا)
به نسيمی همه راه به هـــم می ريزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ريزد؟
سنگ در برکه مـی اندازم و مـــی پندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم می ريزد
عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است
گاه مــی ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ريزد
آن چه را عقل به يک عمر به دست آورده است
عشق يک لحظه کــــــوتاه به هــــــــم می ريزد
آه، يک روز همين آه تــــــو را می گيرد
گاه يک کوه به يک کاه به هم می ريزد
(نجیب زاده)