باز هـــــم خیال تو مرا "برداشــــت" کجا میبرد نمیدانم! آهــــای نارفیق بازی ات که تمـــــــــام شد مرا دوباره با همین لباس بی قــــــــراری دیدن دوباره ات بر سر شعرهـــــــــــایم بنشان
آفلاين مي باشد! | |
بازديد توسط کاربران سايت » 50649 | |
Prof.Dr.Abdolreza Sh.Farahani | |
2141 پست | |
مرد - متاهل | |
1357-05-18 | |
حالت من: مهربون | |
دکترا و بالاتر | |
Director-General of the UNMA | |
اسلام | |
ايران - تهران | |
با خانواده | |
رفته ام | |
نميکشم | |
علوم وفلسفه شرقی | |
Subjective Physic | |
Nokia | |
سمند ال ایکس | |
181 - 105 | |
un-ma.com | |
a-sh-f@live.com | |
09128890948 | |
50 |
باز هـــــم خیال تو مرا "برداشــــت" کجا میبرد نمیدانم! آهــــای نارفیق بازی ات که تمـــــــــام شد مرا دوباره با همین لباس بی قــــــــراری دیدن دوباره ات بر سر شعرهـــــــــــایم بنشان
نه با ارزش ... خدایا به من توفیق تلاش در شکست صبر در نومیدی رفتن بی همراه کار بی پاداش فداکاری در سکوت دین بی دنیا عظمت بی نام خدمت بی نان ایمان بی ریا خوبی بی نمود عشق بی هوس تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی انکه دوست بداند روزی کن
هر که خوبی کرد زجرش میدهند
هر که زشتی کرد اجرش میدهند
باستان کاران تبانی کرده اند عشق را هم باستانی کرده اند
هرچه انسانها طلایی تر شدند عشق ها هم مومیایی تر شدند
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پروازکبوتر از ذهن واژه ای در قفس است حرف هایم ،مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم: آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشاید به رفتار شمامی تابد و به آنان گفتم:سنگ آرایش کوهستان نیست همچنان که فلز ،زیوری نیست به اندام کلنگ در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز،و به افزایش رنگ به طنین گل سرخ،پشت پرچین سخن های درشت و به انان گفتم: هر که در حافظه چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشه شور بادی خواهند ماند هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه
چارلی چاپلین میگوید: آموخته ام که با پول میتوان خانه خرید_ولی آشیانه نه........ میتوان رختخواب خرید_ولی خواب نه............ میتوان ساعت خرید_ولی زمان نه............ میتوان مقام خرید_ولی احترام نه........... میتوان کتاب خرید_ولی دانش نه.......... میتوان دارو خرید_ولی سلامتی نه.............
ومیتوان آدم خرید_ولی دل نه!!!؟؟؟
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را تلخی بر خوردهای سرد را
این روز ها آنقدر با خودم مشکل دارم که پشت سر خودم حرف میزنم یکی به دو میکنم / با آینه لباس هایم را به دو رنگی متهم میکنم و هر صبح / بهم میزنم حال دنیا را در فنجان های قهوه ندیده بی آنکه نگران این باشم که فال ِ آدمهایش از هم سر در بیاورد دنیای هر جایی ِ من / دامنش را هم بالا بگیرد چیز جدیدی برای نشان دادن ندارد نفس کشیدن در گیر و دار اکسیژن های بی سرو پا که در ادکلن های اطرافیانم سرک کشیده اند زندگی دسته جمعی با تفکر های تک سلولی که در بستر ِ سنت / تکثیر می شوند خواب آلودگی درمیان هجوم میله ای که به دست ها آویزان شده در مترو تکرار .... رار ... ار .... تکراری ام